#ملودی_زندگی_من_پارت_31
استاد عینکشو جابجا کرد و به بغل دستیش نگاه کرد.
دلشاد: آها ... خوش اومدی پسرم. خودتو معرفی می کنی؟
حق گیر: بله. ایشون ...
من: اِهه ... کفگیرخان خود مهمونمون زبون دارن میتونن حرف بزنن.
انگشت اشارهمو به دهنم چسبوندم و گفتم:
- اوپس شاید ندارن و ...
دل شاد: دخترم الان وقت شوخی نیست. لطفا رعایت کنین. بفرمایید خودتونو معرفی کنید.
یه پسری که کنار کفگیر بود از جاش بلند شد و با صدای محکمی گفت:
- سلام. من زندی هستم. چند روزیم به عنوان مهمان اینجام.
اوهو ... مگه خونه خاله ست که هرکی سرشو میندازه میاد تو؟ حالا یه روز خوبه. یه روز نه و چند روز؟!
دل شاد: خوش اومدی. میتونی بشینی.
هر کسی در گوش دوستش پچ پچ می کرد ... استاد عینکش رو چشماش گذاشت و شروع کرد به نوشتن روی برد.
دلشاد خشک گفت:
- ساکت.
سر و صدا خوابید و همه به توضیحات استاد گوش دادیم.
دلشاد: بعد از اتمام درس آزمایشگاه ایمونولوژی پرسش داریم. پس خوب گوش کنین و به درس توجه کنین.
همه جواب دادیم:
- چشم استاد.
عطیه آروم گفت:
- همینو کم داشتیم!
- خدا به داد برسه!
اکثر مطالب تو جزوه بود. بعضی از گفته ها رو برای فهم بیشتر نت برداری کردم.
romangram.com | @romangram_com