#ملودی_زندگی_من_پارت_159
برای کامیار زبونم و درآوردم؛ یه مواقعی بچه بازیم گل می کنه! همین باعث عصبانی شدن مامان میشد و نصیحتاش شروع میشد " دختر این چه کاریه؟ تو دیگه بزرگ شدی، بچه که نیستی، خانوم شدی برای خودت، می خوای بری خونه شوهر و از این جور حرفای تکراری ".
کنار ماشین روژین ایستادم تا در و بازکنن؛ روژین اومد سمتم.
روژین: اِ تو چرا اونجا ایستادی؟
- خب منتظرم در و باز کنی تا بشینم. حرفا میزنیا!
روژین: با ماشین آرشام میریم.
وای نه؛ همینم مونده برم وَر دلش! کم گند زدم، حالا برم تو ماشینش بشینم؛ عمرا!
عینک آفتابیمو از بالای سرم به روی چشمام سر دادم و گفتم:
- چه کاریه؟ من با مهبد میرم.
حرکت کردم که برم پیششون اما نبودن؛ سر ِجام خشک شدم.
- اینا کجا رفتن؟
روژین دست به کمر شد و بخاطر اینکه افتاب چشمشو میزد، یک چشمش و بست و گفت:
- به نظرت کجا میتونن رفته باشن؟ خب زودتر از ما راه افتادن دیگه باهوش. بیا سوار شو تا بهشون برسیم.
دیگه نمیتونستم قبول نکنم؛ چون راه دیگه ای نداشتم. سرمو تکون دادم و سمت آئودی کروکی نقره ایش رفتم.
ای جون همه امروز کروکی سوارن! اوف آئودی چی میگه؛ با آدم حرف میزنه! تو ایران اصلا پیدا نمیشه. یاد نمایشگاه افتادم؛ حتما از فامیلشون گرفته. چون ماشینای اون ور آب و وارد کرده بود.
به خشکی شانس! روژین پشت صندلی راننده نشسته بود. منِ بدبخت باید پشت سرش بشینم. خدایا ماشین خوب که ندادی، خواستگار خوب که ندادی، استادای خوبم که ندادی؛ حداقل یه شانس خوشگل نصیبم می کردی؛ والا به خدا!
پوفی کردم و سوار شدم. آرشامم سوار شد و رامبدم پشت سرش.
آرشام عینکشو از قابش در آورد و گذاشت رو چشماش.
اوه، ژستش تو لوزالمعده م!
ماشین و روشن کرد و با سرعت از کوچه بیرون اومد و سمت اتوبان رفت؛ پیش به سوی شمـــال!
****
romangram.com | @romangram_com