#ملودی_زندگی_من_پارت_160
الان حدودا پنج ساعته که تو راهیم؛ جاده چالوسیم. تو ترافیک بدی گیر کرده بودیم؛ بخاطر همین طول کشید ...
تموم راه از تنها چیزی که حرصم در میومد روندنِ آرشام بود! بعضی مواقع انقدر آروم میره که یاد لاک پشت میفتم و بعضی مواقع انقدر تند میره که یاد جت میفتم!
- آقا آرشام میشه یه ذره تند تر برین؟
آرشام سرشو تکون داد؛ مگه لالی و نمیتونی حرف بزنی که برام سر تکون میدی؟
یه دفعه به عقب پرت شدم. پسره ی دیوونه! این چه طرز سرعت گرفته؟
سرعت ماشین همینطور بیشتر میشد؛ گفتم الان ما رو به کشتن میده و ماشین چپ می کنه یا میریم تو دل کامیون مامیون یا ماشینی! پسره خله؟ چرا این جوری می کنه؟!
سمت راست خم شدم و به سرعت شمار نگاه کردم. یا امام رضا؛ 165 کیلومتر در ساعت!
تند تند گفتم:
- آروم برین بهتره؛ نظرم عوض شد.
سرشو دوباره تکون داد. این می خواد منو حرص بده؛ میگی نه نگاه کن!
دیدم نـــه خیر؛ سرعتش که کم نمیشه هیچ، داره بیشترم میشه. جاده خلوت بود؛ خدا رو شکر جاده یه طرفه شد.
به روژین نگاه کردم بلکه اون یه چیزی بگه تا سرعتشو کم کنه. با ایما و اشاره بهش فهموندم.
روژین برام سری تکون داد و رو به آرشام گفت:
- آرشام سرعتتو کم کن، چه خبره؟
رامبد صاف سرجاش نشست و گفت:
-آره آرشام. مسابقه رالی که نیومدی، مسافر همراهته خطرناکه. من به جهنم؛ ملودی دست ما امانته.
آرشام با صدای پهن و مردونه ش گفت:
- باشه.
از آینه بهش نگاه کردم. همراه لبخند کجی کنج لبش داشت نگاهم می کرد؛ یه تای آبروشم بالا بود. عینکش مزاحم دیدن چشماش شده بود.
دست به سینه نشستم و با اخم رومو برگردوندم سمت چپم که انبوهی از درخت دریا رو پوشونده بود.
romangram.com | @romangram_com