#ملودی_زندگی_من_پارت_147

خیلی هیجان داشتم. رفتم تو آشپزخونه پیش بچه ها؛ با هم کیکا رو تعارف کردیم. بعدش منم رفتم قوطیای نوشابه و پلاستیک ساندویچ الویه که مامان خودش درست کرده بود رو جمع کردم.

ده دقیقه بعد مهبد آروم گفت که ملینا رو ببرم تو حیاط.

دستش و گرفتم و با بچه ها رفتیم تو حیاط. بهش گفتم چشماش و ببنده. بقیه هم پشت سرمون ایستاده بودن.

روی ماشین روکش گذاشته بودن. مهبد به بقیه اشاره کرد که صداشون در نیاد.

کنار ماشین ایستادیم.

- ملینا تا گفتم سه چشماتو باز کن.

ملینا: چرا اومدیم بیرون؟ چی شده؟ این چیه؟

دوباره تکرار کردم.

- تا گفتم باز نکن.

ملینا با کلافگی گفت:

- باشه.

دستمو بالا بردم و سرمو تکون دادم.

- یک ... دو ... دو و نیم ...

ملینا تو جاش تکون خورد و گفت:

- ای بابا. زودتر بِشمر؛ مردم از فضولی.

بقیه بلند خندیدن و دست زدن.

پونه: از هیجان زیاد داری میترکی نه؟

لاله: صبر داشته باش غرغرو.

به طرفشون برگشتم و بهشون لبخند زدم.

- باشه، دو و نیم ... دو و هفتاد و پنج ... ســه.

هم زمان با باز شدن چشمای ملینا روکش از روی ماشین کشیده شد و صدای جیغ کرکننده ی بچه ها بلند شد.

روی ماشین با گلای رز سفید تزئین شده بود. ملینا یه لحظه کپ کرد و چند ثانیه مات به ماشین نگاه کرد.


romangram.com | @romangram_com