#ملودی_زندگی_من_پارت_142
- ها؟
آرامیس: میگم درسته خوردی داداشمو با اون چشمای وحشی ت.
خودمو زدم به بی خیالی. سرمو سمتش چرخوندم و گفتم:
- من؟
آرامیس: نه پس من.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- شاید.
آرامیس خندید و گفت:
- نگاه، داری انکار می کنی. حالا ولش کن. یه چیز بگم؟
- دو تا بگو.
- شاید اصلا ربطی به تو نداشته باشه اما خیلی دوست دارم به یکی بگم، حسابی رو دلم سنگینی کرده!
خندیدم و گفتم:
- خب بگو.
چشمای خوشرنگش برق زد و با هیجان گفت:
- چند روز پیش داشتم از کنار اتاق آرشام، برادرم رد میشدم که یه چیزایی رو دیوار اتاقش دیدم.
- چی دیدی؟
آرامیس: چرا انقدر هولی؟
تک خنده ای کردم و چند تاری از مو رو که جلو دیدمو گرفته بود عقب زدم.
- هول نیستم، هیجان دارم.
آرامیس: آهـا.
- من دارم از فضولی میمیرم؛ بگو دیگه.
خندید و گفت:
romangram.com | @romangram_com