#ملودی_زندگی_من_پارت_143
- باشه. در نیمه بازشو باز کردم؛ دهنم باز موند. روی دیوار مقابل تختش 4 - 5 تا عکس از یه جفت چشم آبی خوشرنگ بود. تاحالا نشده بود آرشام از این کارا بکنه.
- چه کاری؟ این که عکس چشم بچسبونه روی دیوارش؟ این که کار عادی ایه.
آرامیس: نه، برام جای تعجب داشت که عکس چشمای دختر بود.
چشمام گرد شد و بی اختیار نگاهم سمت آرشام کشیده شد.
- دختر؟ تو از کجا متوجه شدی که دختره؟
آرامیس: باهوش، از روی اون چند تار مو که روی چشمشش ریخته بود.
تیکه تیکه گفتم:
- چـــی ... میـــ ... گـی؟ واقعا؟
آرامیس: دروغم چیه، تو رو که دیدم یاد اون عکسا افتادم.
- جدا؟ چشمای من مثل اون خوشرنگه؟
آرامیس: آره .
یه لحظه به فکر فرو رفتم. چطور عکس دختر تو اتاقشه در حالیکه زن داره؟! اگه زنش بود که آرامیس تعجب نمی کرد.
- اصلا از کجا میدونی که عکس مال یه دختر بوده؟
آرامیس: خب دیگه. معلوم بود؛ پشت چشماش سایه داشت و خط چشم کشیده بود.
- آرامیس یه سوال فنی دارم.
آرامیس: بگو.
- تو میگی عکس دختر تو اتاقش بودآره ؟
آرامیس: خب آره .
- بعد زنش هیچی نمیگه؟ با خانومش تو خونه خودتون زندگی می کنین؟
آرامیس خندید؛ انقدر خندید که اشک تو چشماش جمع شد.
دخترا که نزدیکمون بودن با تعجب نگاهش کردن. وا چرا همچین می کنه؟ کجاش خنده داشت؟!
از بقیه عذر خواهی کردم و گفتم هیچی نشده براش جک تعریف کردم به خنده افتاد!
romangram.com | @romangram_com