#ملودی_زندگی_من_پارت_135

روژین: چی شد؟

- اون دختره که اسمش آرامیسه کیه؟ معلوم بود که میشناسیش.

لبخندی زد و گفت:

- وا! مگه میشه دختر دایی خودمو نشناسم؟!

با تعجب نگاهش کردم.

- چی؟ دختر دایی ت؟

روژین:آره .

پس بگو چقدر برام آشنا بود. هم چهره ش، هم رنگ چشماش.

روژین: من رفتم. زودتر بیا می خوام با آرامیس آشنات کنم.

سری تکون دادم.

- باشه.

و لیوانا رو پر ا زشربت کردم؛ داخل سینی گذاشتم و رفتم تو سالن. آرشام کنار رامبد نشسته بود و سرش تو موبایلش بود. سرم و چرخوندم تا بابا رو پیدا کنم اما نبود.

رفتم جلو و سینی و جلوش گرفتم.

- بفرمایید.

سرشو آورد بالا؛ اوف انقدر چشماش خوش رنگه، با اون خماری که داره آدم دلش ضَعف میره.

یه لیوان آب پرتقال برداشت.

آرشام: ممنون.

- خواهش می کنم.

یک قدم سمت راست رفتم و سینی و سمت رامبد گرفتم.

- سلام، تو کی اومدی؟

رامبد لیوانی برداشت و گفت:

- سلام خانوم زیبا! همون موقع که با آرامیس رفتین بالا؛ منو ندیدی چون پشت آرشام بودم.


romangram.com | @romangram_com