#ملودی_زندگی_من_پارت_121
- ملینا دانشگاهه؛ کلاس جبرانی داشت.
روژین: حالا با چه ترفندی می خوای بیارینش اینجا؟
- به اینش فکر نکرده بودم، خوب شد گفتی، چجوری؟
روژین: جدی گفتم.
- خب منم جدی گفتم.
روژین دستشو سمت بالا چرخوند و گفت:
- یعنی اصلا بهش فکر نکردی؟
- نه جان تو!
روژین: جان خودت!
- خیله خب؛ نمیدونم چطوری اما ... آها میتونیم یه کاری بکنیم.
روژین: چه کاری؟
- به مهبد میگم بیارتش.
روژین پوفی کرد و گفت:
- خسته نباشی. من نگفتم کی بیاره منظورم این بود که چجوری بیارینش؟ یعنی چه دلیلی می خواین بیارین؟
- خب تو مهلت حرف زدن نمیدی که. یکی یکی بادکنکارو بده من بچسبونم، خشک شدم این بالا!
خم شد و چندتا بادکنک تو دستش گرفت و یکی داد بهم.
روژین: بگو!
- می خواستم بگم مهبد میتونه یه جوری بهش بگه که شک نکنه، هم دلیل خوبی بیاره.
روژین: مثلا چی بهش بگه؟
- نمیدونم؛ خودش یه دروغی سرهم می کنه میگه دیگه.
روژین سرشو به طرفین تکون داد؛ حالتی داشت که فکر بهتری هم میشه کرد!
روژین: هــوم خوبه، بیا اینارم بگیر. من میرم اونطرف رو دیوار بچسبونم.
romangram.com | @romangram_com