#ملودی_زندگی_من_پارت_113
ملینا: حواسم نبود. خداروشکر که چیزیش نشد؛ دیدی از اتاق اومدی بیرون! این به اون در.
دهن کجی کردم و گفتم:
- هِرهِر خندیدم. پاشو برو درستو بخون.
ملینا: ایــش.
- کیـش! برو انقدر غر نرن گربه!
ملینا دمق رفت بالا. منم رفتم تو اتاق مشترک بابا و مامان و در زدم.
مامان: بیا تو.
رفتم داخل. مامان جلو آینه پشت میز توالت مشغول زدن کرم آفتاب بود. جای تعجب نداره چون روز و شب نداره؛ هر هشت ساعت باید به پوست زده بشه. بابا تو اتاق نبود!
- بابا کجاست مامان؟ تو اتاق کارشه؟
مامان: نه رفت نمایشگاه.
لبامو رو هم فشار دادم و با ناراحتی گفتم:
- ای بابا، چرا بی خبر رفت؟
مامان: حالا چی شده؟
- می خواستم بگم رنگ ماشین مشکی بشه.
مامان: گفتم چی شــده! خب زنگ بزن بگو.
- اِ راست می گیا.
بدو رفتم تو هال.
دور خودم همینطور چرخیدم و با چشم دنبال تلفن گشتم اما ندیدم.
بلند گفتم:
- مامان تلفن بی سیم کجاس؟
مامان: رو کانتره.
- دیدم.
romangram.com | @romangram_com