#ملودی_زندگی_من_پارت_112

خندیدم و مامان و بغل کردم.

- الهی فدات بشم، من غلط بکنم!

یکی از پشت پرید رو کولم که باعث شد مامان خم بشه اما سعی کردم که تعادلمو حفط کنم تا رو مامان نیفتم. کار کسی نبود جز ملینا بی فکر!

مامان: خدایا به دادم برس، اینجا خونه س یا باغ وحش؟

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. نشستم رو زمین و غش غش خندیدم؛ ملینام دست کمی ازم نداشت.

مامان: زهرمار، ذلیل مرده ها به چی میخندین؟

من و ملینا:

- هیچی. بـ ... بخشید.

دوباره خندیدیم. مامان سری تکون داد و رفت سمت اتاقش.

با خودش آروم گفت:

- سرسره بازی! من نمیدونم کی می خوان بزرگ شن؛ همون بهتر که نرفت خونه ی شوهر.

شاکی شدم و گفتم:

- اِ مامان؟

مامان: یامان.

رفت تو اتاقش و در و بست.

ملینا بین خنده گفت:

- ملودی با تو بود؟ وای خدا!

- رو یخ قطب شمال بخندی! انقدر نخند دندونات میریزن.

ملینا زبونشو برام در اورد و دستشو تو هوا تکون داد.

- برو بابا.

اخم کردم و عصبی گفتم:

- این چه کاری بود کردی؟ نگفتی یه وقت خدایی نکرده مامان میخورد زمین؟


romangram.com | @romangram_com