#ملودی_زندگی_من_پارت_111

ملینا خندید و گفت:

- یه دونه ای.

رفتم بغلش کردم و گفتم:

- قربون شوما! هیچکی انقدر چشماش به خوش رنگی تو نیست.

ملینا: خر شدیــــم!

بوسش کردم و از پشت به شوخی زدم تو سرش و گفتم:

- خر که بودی.

سریع از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم.

صداشو شنیدم که گفت:

- ملودی از تو اتاق بیرون میای که؟

وای نفسم برید؛ از خنده به سرفه افتادم. همیشه از بچگی ملینا رو اذیت می کردم؛ اشکالی نداره حداقل شب خوب می خوابه!

دم پنجره ایستادم و بیرون و نگاه کردم. حیاط پر از برگ درخت شده؛ باید تمیز بشن.

عجب نمایشگاهی بود؛ رنگای متنوعی داشت. این جور که روژین از پسرداییش گفت باید دیدنی باشه!

رفتم بیرون و کنار پله ایستادم. خیلی وقت بود که از روی نرده پایین نیومدم؛ الان طلسمش شکسته میشه.

روی نرده نشستم و سر خوردم به سمت پایین؛ یک دستم به نرده و دست دیگم تو هوا معلق بود.

- یوهـــــو .

مامان بدو از اتاقش اومد بیرون. منو که دید زد تو صورتش.

- خدا مرگم بده؛ این چه کاریه؟

به لبه نرده چوبی که رسیدم، پریدم پایین و صاف ایستادم.

- خدا نکنه. هیچ کار؛ سرسره بازی.

مامان سرشو به آسمون گرفت و دستاشم بالا برد:

- خدایا منو از دست اینا نجات بده. پدر و دختر آخر منو دِق میدن.


romangram.com | @romangram_com