#مدال_خورشید_پارت_78
قلبش به شدت می تپید و نفسش بالا نمی آمد. ناگهان حس کرد تیری قلبش را سوراخ کرده و از طرف دیگر بدنش بیرون آمده است. درختی سر راهشان سبز شد؛ دورش زدند. رامین به پارسا که در کنارش سوار بر اسب می رفت، نگاهی گذرا انداخت و بی آن که لحظه ای در مورد کارش فکر کند، با ضربه ای دوستش را از اسب پایین انداخت.
شیئی نورانی با سرعت نور و صدایی تیز از بین دو اسب رد شد. پارسا با نگرانی ایستاد، خودش را تکاند و حالت عجیبی چشمان سبزش را پر کرد. رامین پیش خودش نالید:« الان منو می کشه! »
ولی پارسا چنین کاری نکرد؛ به طرف درختی که تازه دورش زده بودند رفت و تیری را گرفت. با تمام قدرت آن را کشید تا در بیاید. بعد، سر تیر را بازرسی کرد و ناگهان عصبی فریاد زد:« یکی یه دستمال بده! »
لیلی دستمال پارچه ای سفیدی برایش انداخت و از پشت آذران پایین پرید. پارسا نوک براق تیر را به دقت روی دستمال مالید و خود تیر را به کناری انداخت. دستمال سیاه شده بود؛ لکه ای به رنگ ارغوانی مایل به سیاه، درست در محل تماس نوک تیر با پارچه.
زمزمه کرد:« تیر سمی. زودتر از چیزی که فکرشو می کردم، نگهبانای عزیز دیومون رو ملاقات کردیم. »
لیلی دستمال را قاپید؛ پارسا اعتراض کرد:« برش گردون! » ولی لیلی با آرامش دستمال را بالا گرفت، چند بار در هوا تکانش داد و سپس آن را بویید.
پس از یک دقیقه سرش را بالا آورد و گفت:« نمک دریا و گوگرد. » پریا با چشمانی گرد شده فریاد زد:« از کجا می دونی؟ اصلاً... اصلاً مگه این نمک و گوگرد مسمومن؟ » لیلی چشمانش را بست و جواب داد:« اول این که از بوشون معلومه عقل کل. دوم این که شاید چیزای دیگه ای هم توش باشن. »
پریا در سکوت تیر را از پارسا گرفت و با دقت بررسی کرد؛ پس از چند لحظه گفت:« سم سیاه. »
ـ چی؟!
ـ ارباب سپهر گفت مراقب سم سیاه باشین. مرگ طولانی و درد آور از اثراتشه.
رامین لب پایینش را آویزان کرد و با صدایی لرزان و عصبی گفت:« بچه! به نظرتون بهتر نیست از این محیطی که یه تیرانداز توش هست هر چه سریع تر دور بشیم؟ عین بز اخوش اونجا وایسادین یه دستمالو نگاه می کنین. بیاین بریم دیگه. »
romangram.com | @romangram_com