#مدال_خورشید_پارت_77
ـ آخه چطور ممکنه؟ اژدها؟ اونم از نوع زنده ش؟! چرا بهمون نگفتن؟ الان باید بگن؟ الآن؟ آخه چرا الآن؟
ـ آقای شایسته! این الآنی که ازش حرف می زنین، تقریباً دو ساعت پیش بوده. دیگه الآن حساب نمی شه.
پارسا عصبی دستی به موهایش کشید و گفت:« حالا هرچی! ما نباید این قدر دیر می فهمیدیم! باید زودتر بهمون می گفتن تا آماده ی رو به رو شدن با یه اژدها بشیم! » رامین آهی کشید و گفت:« ما توی سه روز چه جور آمادگی ای می تونستیم به دست بیاریم؟ مطمئن باش اگه طلسمی چیزی در مورد نبرد با اژدها بود، بهمون می گفتن. »
اسب قهوه ای پریا که اسمش را پرگل گذاشته بود، شیهه ای طولانی کشید؛ پریا گفت:« پرگل میگه شاید فقط لازمه که عصبانیش نکنیم. خیلی آروم از کنارش رد میشیم و تحریکش نمی کنیم. »
اسب رامین چیزی گفت؛ رامین خم شد و پرسید:« پریا! آبنوس چی داره میگه؟ »
ـ میگه اژدهاها خودستا هستن.
لیلی رو به آبنوس بشکن زد و گفت:« آفرین آبنوس! » اسب سیاه با غرور سرش را تکان داد. لیلی دستی به یال های بلند و بافته شده ی آذران، اسب قهوه ای اش کشید و ادامه داد:« اگه ازش تعریف کنیم و مدام نوشابه براش باز کنیم، ازمون خوشش میاد. »
آبنوس شیهه ای کشید؛ پریا خندید و نفس زنان گفت:« همون تعریف کردنه، آبنوس! » رامین پرسید:« چی گفت؟ »
ـ پرسید نوشابه باز کردن یعنی چی!
رامین هم خندید و یال کوتاه شده ی اسب زیبایش را نوازش کرد. به فکر فرو رفت؛ حس عجیبی داشت. حس نزدیک شدن به خطر. صدایی گوشش را پر کرد؛ صدایی که به نظر می رسید کس دیگری نمی شنود.
romangram.com | @romangram_com