#مدال_خورشید_پارت_79


لیلی عصبی شد:« بز اخوش خودتی! » پارسا چشمانش را در حدقه چرخاند و زمزمه کرد:« با برادرتم دعوا داریا. » لیلی نگاه پر از خشمش را به پارسا انداخت و با غیض سوار اسبش شد. پارسا با دلخوری ترک مانا نشست و به رامین نگاهی انداخت؛ دوستش مشوش و ترسیده به نظر می آمد. با رنگی پریده به رو به رویش خیره شده بود و تکان نمی خورد.

پارسا دستش را جلوی چشمان رامین تکان داد و حواس او را جلب کرد. رامین برگشت؛ با نگرانی به پارسا خیره شد و گفت:« ببخشید که از اسب انداختمت! »

پارسا لبخندی اطمینان بخش زد و جواب داد:« من باید معذرت بخوام که دردسر درست کردم. »

ـ تقصیر تو نبود که! چشم دشمن همیشه هست.

پریا این را گفت و دستی به گردن اسبش کشید. بعد راه افتاد و پشت درختی ناپدید شد. لیلی با فریادی کوتاه دنبالش راه افتاد و رامین هم با لبخندی جلو رفت. پارسا نفس عمیقی کشید و در دل به وفاداری و نگرانی دوستش لبخند زد.

دوست... چه کلمه ی زیبایی. تنها دوست پارسا. تنها کسی که تمام این شانزده سال با او کنار آمده بود؛ تنها پسری که پارسا را درک می کرد و تنهایش نمی گذاشت.

لبخند محزونی زد؛ به نظر نمی رسید هرگز بتواند با کس دیگری دوست شود. هیچ کس هم تحمل دوستی با او را نداشت! آویسا که شاد و سرزنده بود؛ بعید بود که بتواند یک لحظه هم با پارسا دوست باشد!

ارباب سپهر پیر بود؛ اشکان بیش از حد مشغله داشت؛ پریا تحمل خشکی های برادرش را نداشت و لیلی هم کلاً نمی توانست در لیست افرادی که پارسا به دوستی با آن ها علاقه داشت، قرار بگیرد.

خندید و به خودش گفت:« چه وضعیتی! فقط چهار نفر هستن که می تونم به عنوان دوست قبولشون کنم. خیلی سخت پسندما! » و دوباره زد زیر خنده.

سر رامین از پشت درختی معلوم شد:« کجایی بچه! بیا دیگه! »


romangram.com | @romangram_com