#مدال_خورشید_پارت_74

لیلی جیغ کشید:« هوی! درست صحبت کن! پس چرا به خودت یاد نداده؟ » پارسا بادی به غبغب انداخت.

ـ چون لازم ندارم. خودم اون قدری هوش و قدرت دارم که به طلسم نیازی نباشه.

لیلی با لحنی شیطنت آمیز گفت:« ولی به نظر من چون ظرفیت مغزت کم و به شدت محدود بوده، ارباب سپهر فهمیده که قدرت درک طلسم هارو نداری. » پارسا خندید:« هه! من خنگم؟ خودت به این چیزی که گفتی باور داری؟ »

ـ معلومه که دارم!

ـ جوگیر نشو؛ همین الان یه مسئله ی ریاضی دانشگاهی بیار ببینیم کی می تونه حلش کنه.

لیلی کم آورد و ساکت شد. پارسا لبخندی پیروزمندانه زد. بیژن با چشمانی از حدقه در آمده پرسید:« اینا همیشه همین طوری با هم بحث می کنن؟ »

رامین سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت:« راستش... همیشه خیلی بدتر و شدیدتر از این بحث می کنن. بحث که چه عرض کنم... بهتره بگم دعوا. » سیما خانم زد توی صورتش:« خاک به سرم! وسط سفرتون دعوا نکنین یهو؟ »

پریا خندید:« مگه ممکنه مادر من؟! » لیلی لب هایش را به هم فشرد و نگاه خصمانه ای به پارسا کرد. پارسا هم در جواب، چشمانش را به چشمان آبی و عجیب دختر رو به رویش دوخت؛ نگاهی خشن و در عین حال خشک.

لیلی ترسید، ولی خود را نباخت. در عوض، دست به سینه شد و با غرور گفت:« مثل این که اصلاً درکی از محدودیت زمان ندارینا! بهتر نیست بریم؟ »

پارسا پوزخندی زد و در راهرو به راه افتاد. بقیه هم بدون حرف دنبالش کردند. پارسا بدون توجه، چشمان درخشانش را از پنجره ها به بیرون دوخت و جنگل تاریک را تماشا کرد؛ تا چند دقیقه دیگر خورشید طلوع می کرد و زمان حرکت فرا می رسید.

جاده ای در وسط جنگل پیش می رفت؛ جاده ای خاکی ولی در عین حال زیبا، با گل های بهاری در دو طرفش. چهار اسب، کنار هم، با خورجین هایی بر پشتشان ایستاده بودند. یکی از اسب ها سفید بود، دیگری سیاه، و دوتا قهوه ای.

romangram.com | @romangram_com