#مدال_خورشید_پارت_75


رامین شمشیری را که پادشاه قبیله ی کوهستان به او داده بود، در غلافش گذاشت؛ همان شمشیر جواهر نشان با آن نوشته ی عجیب رو به رویش. جهشی زد و به چابکی سوار اسب سیاهش شد. پریا هم به زحمت روی یکی از اسب های قهوه ای نشست. لیلی می خواست روی آن یکی اسب بنشیند که ملکه ی قبیله ی ابر دستش را کشید و او را به سمت خود برگرداند.

ـ برای آخرین بار میکم لیلی، فقط سه بار. سه بار لازمه. و یادت نره، اگه قبل از سه روز، کامل ننویسیش، به قیمت جونت تموم میشه.

لیلی با خنده آهی کشید و گفت:« فهمیدم بانو سادیا! چندبار میگین؟ حواسم هست که به موقع بنویسم. اون رو هم بیشتر از سه بار نمی کوبم. » زن نقره ای پوش دستان لیلی را رها کرد و نفس عمیقی کشید.

پارسا دلش می خواست بداند که در مورد چه موضوعی حرف می زنند، ولی حوصله نداشت. پدربزرگش حتی برای خداحافظی هم نیامده بود، و این پارسا را ناراحت می کرد. سرش را پایین انداخت و روی اسب سفیدش نشست. آرام خم شد و در گوش مادیان گفت:« اشکالی نداره، مانا. اون لحظه ی آخر میاد. حتماً میاد تا توصیه های لارم رو بهمون بکنه. »

مانا در میان همهمه ی مردم شیهه کشید؛ پریا اخم کمرنگی کرد و گفت:« مانا راست میگه. » پارسا به گوشواره های خواهرش نگاهی انداخت و پرسید:« چی گفت؟ »

ـ میگه همین الانشم این همه آدم مدام دارن بهتون توصیه می کنن. دیگه چیزی نمونده که پدربزرگتون بگه.

پارسا با چشمان گشاد شده گفت:« فقط یه شیهه ی کوچولو کشید! چطوری این همه حرف در اومد از توش؟ » پریا لبخند زد.

ـ زبون اسبی زبون مختصریه!

پارسا سرش را تکان داد و بعد با صدای بلند گفت:« بریم؟ » ارباب سپهر تأیید کرد. ناگهان تمام مردم دستانشان را رو به آسمان بلند کردند و زیر لب چند کلمه حرف زدند؛ چیزی شبیه دعا و یا بدرقه. بعد همه با هم تعظیم کردند و گوش هایشان را تکان دادند.

ارباب سپهر با صدای بلندی گفت:« خداوند همراهتان! یادتون باشه که قدم به قدم نقشه رو دنبال کنین و از مسیر منحرف نشین. دیوها می تونن تغییر قیافه بدن و به شکل هر کسی در بیان، پس به هیچ کس اعتماد نکنین. به درختای کاج گوش بدین، درختای راستگو و مهربونی هستن. خوب از خودتون محافظت کنین و مواظب تله ها باشین. وقایع رو مو به مو بنویسین و در آخر... حواستون باشه که دیو سیاه، همون پادشاه دیوها، خیلی باهوشه و اون مدال رو به راحتی رها نمی کنه. »


romangram.com | @romangram_com