#مدال_خورشید_پارت_73


رامین لبخندی غمگین زد و زمزمه کرد:« این دم آخری بی تاریخ نگارمون نکنین! » لیلی اخم کرد و با صدای بلندی گفت:« صد بار گفتم من تاریخ نگار نیستم! تاریخ نگار کسیه که وقایع مربوط به خیلی قدیم رو می نویسه. من وقایع نگار هستم، و-قا-یع-نـِ-گار. فهمیدین؟ »

پدرش خندید و گفت:« چه فرقی می کنه؟! جفتش یکیه. » رامین سرش را تکان داد و ادامه داد:« تازه پارسا هم با تاریخ نگار موافقه. »

پارسا سریع گفت:« حرف تو دهن من نذار! من با وقایع نگار بیشتر موافقم. » رامین با تعجب فریاد زد:« چی؟؟؟ »

ـ خوبه که وقتی از یه کلمه استفاده می کنی، معنیش رو هم بدونی.

پارسا این را گفت و در حالی که به انتهای راهرو اشاره می کرد ادامه داد:« بریم؟ » بعد ناگهان معده اش را گرفت و به خودش پیچید. ناله کرد:« این جرقه های جادو هم بدجوری اذیت می کنه! » رامین دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و با نگرانی گفت:« نمی دونم چرا تو انقدر درد می کشی. »

ـ چون مال پارسا از همه قوی تره. طبیعیه که درد بکشه. احتمالاً الان داره بخش های تغییر چهره ی جادوش تکمیل میشه.

لیلی رو به پریا کرد و پرسید:« تو اینارو از کجا می دونی؟ » پریا دستش را در جیبش برد، نگاهش را به زمین دوخت و جواب داد:« ارباب سپهر بهم گفت. بعدشم یه طلسم بهم یاد داد و گفت اگه دردش از کنترل خارج شد، روش انجام بدم. »

پارسا دردش را فراموش کرد:« بهت طلسم یاد داده؟! »

ـ آره. بیست سی تایی یاد داد.

رامین گفت:« تازه به منم یاد داده. » پارسا و لیلی هم زمان اعتراض کردند:« منم اینجا هویجم! » پارسا با لحنی تمسخر آمیز رو به لیلی گفت:« بیش فعالی جادویی که داری، اعصابتم که درست و حسابی نیست، یاد دادن طلسم به تو ریسکه. یهو می زدی سقف قصرو رومون خراب می کردی. »


romangram.com | @romangram_com