#مدال_خورشید_پارت_72

پارسا اخم کرد، دستش را زیر چانه اش زد و از لای دندان های کلید شده اش گفت:« توی چنین مأموریت بزرگی، فقط همینو کم دارم که احساساتی هم بشم! »

پارسا صاف تر ایستاد؛ گلویش را صاف کرد و مثل همیشه، با لحنی بی احساس و در عین حال با صلابت گفت:« خیلی ممنون بابا. امیدوارم شماهم موفق باشین. سلام منو به خانواده برسونین. » بعد با پدرش دست داد.

پدرش لبخندی آرام بخش زد، ولی از ذره ذره ی چهره اش اضطراب و نگرانی معلوم بود. سرش را پایین انداخت، دستش را از دست پسرش بیرون کشید و پرسید:« پارسا! تو... نگران نیستی؟ نمی ترسی؟ »

پارسا لبخند عجیبی زد و جواب داد:« خب... به نظرم ارباب سپهر کار خوبی کرد که حتی بهمون نگفت چه خطراتی در انتظارمونه. با این که یه کمی گیج شدیم، ولی لااقل باعث شده که سفرمونو با امید شروع کنیم، نه با ترس از اتفاقات پیش رو. »

بعد عصای طلایی را در دستش چرخاند و ادامه داد:« با این حال، بعید می دونم جای نگرانی وجود داشته باشه. چون ما مدالو بر می گردونیم و از دور خارج می شیم، مگه نه؟ » چهره ی پدرش درخشید؛ خوشحال شده بود، بدون شک. پارسا دلش نیامد در مورد تصمیم احتمالی شان به او بگوید؛ در مورد این که شاید بخواهد در جنگ هم حاضر شود.

نفس عمیقی کشید؛ ناگهان پدرش گفت:« راستی، تو هیچ وقت بهمون نگفتی که... که... دوستمون داری. به نظرت بی انصافی نیست؟ » پارسا چشمانش را در حدقه چرخاند؛ با این که ابراز علاقه برایش سخت بود، آرام گفت:« به نظر شما بچه ای هست که به والدین خوب و مهربونش علاقه نداشته باشه؟ این چیزیه که خودتون باید فهمیده باشین! »

پدرش خندید، از ته دل. پارسا سریع اخم کرد، نگاهش را دزدید و گفت:« این آخرین باریه که چنین حرفی می زنم، بهتره که عادت نکنین! »

بیژن کمی خم شد تا هم قد پسرش شود؛ بعد آرام دستی به سرش کشید و گفت:« همیشه همون طوری هستی. مهم نیست که چی کار می کنی و توی چه موقعیتی قرار داری؛ همیشه حالت خشک و بی احساستو حفظ می کنی. »

پارسا چشمانش را در حدقه چرخاند و برای عوض کردن بحث گفت:« مامان و پریا نمی خوان همدیگه رو ول کنن؟ » پدرش به زن و دختری که در آغوش هم گریه می کردند، نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:« ول کنین دیگه! دیر شد! »

پریا از آغوش مادرش بیرون آمد و اشک هایش را پاک کرد؛ بعد با بغض گفت:« بریم دیگه. » سیما خانم پیشانی پسرش را بوسید و موهایش را به هم ریخت. پدر در را باز کرد تا همه بیرون بروند. هم زمان، خانواده ی فرهنگ از اتاق کناری بیرون آمدند. پارسا به چهره ی دوستش خیره شد؛ چهره ای پر از غم.

مهسا خانم هم مدام آب بینی اش را بالا می کشید. لیلی مشت هایش را گره کرد و با عصبانیت گفت:« بسه دیگه مامان! دارین منصرفم می کنین! »

romangram.com | @romangram_com