#مدال_خورشید_پارت_56

پریا لب و لوچه اش را آویزان کرد؛ اگه پارسا رو قبول نکنه چی؟ اون وقت چی میشه؟ اگه هنوزم مدال نگهبان داشته باشه چی؟ اگه ما رو بکشن چی؟ البته مطمئناً سعی می کنن یه بلایی سر داداش نازنینم بیارن. حالا به فرض که ما مدال رو پیدا کردیم و با خوبی و خوشی برگشتیم عمارت خودمون؛ اگه نتونن مدال رو با اون نمی دونم چی چی های حیات و فلان و بهمان پُر کنن چی؟ اگه نتونن جلوی دیو ها وایسن چی؟ اون موقع هم خودشون می میرن و هم انسان ها!

سرش را با لجبازی به چپ و راست تکان داد و افکار منفی را از ذهنش دور کرد. نفس عمیقی کشید و ذهنش را به سوی رمان های عاشقانه ای برد که همیشه می خواند: ببین پریا! توی اون رمان ها، همیشه آخر داستان به خوبی و خوشی تموم میشه. پس اینجا هم همینطوره.

ولی نه! چیزی که پریا خوب می دانست این بود که ماجرایشان بیشتر به یک رمان فانتزی شباهت داشت تا یک رمان عاشقانه. همان لحظه فکری به ذهنش رسید...

باید لیلی را پیدا می کرد.

لیلی چشمانش را با آرامش بست و با لحنی خونسرد به فردِ خونسرد ترِ رو به رویش جواب داد:« اون ازم خواست همون چیزی رو بگم که نظر خودمه. منم ذهنیت های خودم از شما رو بهش گفتم. نه کمتر و نه بیشتر. »

ـ پس از نظر شما من ترسناکم؟!

لیلی پوزخندی زد، نگاهش را دزدید و گفت:« کم نه! » پارسا آهی کشید و گفت:« ترسناکی من در نظر شما فقط به این دلیله که همیشه باهاتون دعوا می کنم. ولی اون بچه که از من حرکت بد و ترسناکی ندیده! چرا باید از من بترسه؟! »

ـ برای سومین بار عرض می کنم...

رامین حرف خواهرش را قطع کرد و با خنده گفت:« دوشیزه ی محترمه ی مکرمه... » لیلی با خشم به برادرش نگاهی انداخت و گفت:« ببند لطفاً! » بعد سرش را برگرداند و در حالی که با جدیت در چشمان سبز درخشان پارسا خیره شده بود، ادامه داد:« برای سومین بار عرض می کنم، اون بچه از من خواست نظر خودمو در مورد شما بگم و من هم دقیقاً همین کار رو کردم. فقط و فقط چیزی رو گفتم که نظر خودم بود؛ یک ذره هم به احساسات اون پسر توجه نکردم. »

پارسا چشمانش را در حدقه چرخاند و با صدایی بلند گفت:« لا اقل نمی شد به خاطر جلوه ی عمومی من هم که شده، یه کمی مراعات می کردین و به اون بچه خوبیِ منو می گفتین؟ »

ـ من که خوبی شما رو هم گفتم!

romangram.com | @romangram_com