#مدال_خورشید_پارت_55
رامین خوشحال شد؛ طرز صحبت کردن دوستش به حالت اول برگشته بود. مهرانه دست سهیل را گرفت و در حالی که به آرامی می کشید، گفت:« خب دیگه! با اجازه ما بریم. » پارسا سرش را با لبخندی مهربان تکان داد.
مهرانه رفت. پارسا نفس عمیقی کشید و دوباره به حالت خشمگینش برگشت:« بریم این دختره رو پیدا کنیم! »
پریا دستش را برای هزارمین بار زیر شال آبی اش برد و گوشش را لمس کرد؛ و برای نهصد و نود و نهمین بار با شنیدن صدای دو مورچه ی کوچک شگفت زده شد:
ـ نمی دونم چرا امروز همه ی آدمای این جا این قدر خوشحالن. باید اتفاق خوبی افتاده باشه.
پریا روی مورچه خم شد و گفت:« بعله که اتفاق خوبی افتاده! » و برای نهصد و پنجاه و سومین بار، تعجب و بهت حشره ی کوچک را دید و با خنده ای نرم از او دور شد. با خودش گفت:« دیر یا زود می فهمه. » بعد موجی از نگرانی به درونش هجوم آورد:« نکنه هیچ وقت نفهمه؟ اون زبون ما رو نمی دونه! فقط حرف منو فهمیده! نکنه هیچ وقت دلیل خوشحالی رو نفهمه؟ نکنه این کنجکاویش بی جواب بمونه و تا آخر عمر عذابش بده؟ »
بعد با کف دست به پیشانی اش کوبید و با صدای بلند به خودش گفت:« بس کن روانی! واسه مورچه ها هم نگران میشی! » بعد گوشواره ها را با احتیاط از گوشش در آورد؛ برای امروز دیگر کافی بود.
در حالی که به نقاشی های زیبای نصب شده بر دیوار راهرو نگاه می کرد، جلو رفت؛ این قصر بیش از چیزی که تصور می کرد زیبا بود. نور از میان پرده های طلایی پنجره هایی که هر سه متر یک بار در راهرو ساخته شده بودند، به درون می تابید و جلوه ای زیبا به قالیچه ی طولانی و پر نقش و نگار می داد.
پریا شروع کرد به آواز خواندن:« همه چی آرومه، من چه قدر خوشحالم، پیشم هستی- » ولی فکری ترسناک آوازش را قصع کرد:
ـ واقعاً همه چی آرومه؟ به نظر نمیاد! مطمئناً مسیر پیدا کردن مدال خطرناکه! اگه نتونیم چی؟ اگه پیدا نکنیمش؟ اگه مدال نتونه همون طور که ارباب سپهر گفت با دست پارسا ارتباط برقرار کنه چی؟
بعد دستش را به کمر زد و حرف های ارباب سپهر را به یاد آورد:« اون مدال وقتی ارباب مناسبش بیاد، از جاش بیرون می پره و با دست یابنده ارتباط برقرار می کنه. اگه اون کسی که پیداش می کنه، از نظر مدال آدم درستی نباشه، پس یعنی همه چی بی فایده ست و مدال با لجبازی سر جای خودش می مونه. اصلاً هم به این فکر نمی کنه که ما نیازش داریم. اگه ارباب فرهاد موقعی که اونو می ساخت، روح خودش رو توش نریخته بود، این مدال این قدر لجباز نمی شد و راحت تر می شد کنترلش کرد. ولی حالا به خاطر روح درونش، باهوش و با اراده شده؛ به خاطر همینه که ما سعی کردیم بهترین فرد رو پیدا کنیم تا مدال قبولش کنه و از جاش بیرون بیاد. »
romangram.com | @romangram_com