#مدال_خورشید_پارت_54
ـ خب... گفت که شما خیلی باهوشین، خیلی خیلی بیشتر از چیزی که بتونم فکرشو بکنم، ولی خیلی هم بی احساس و خشن هستین. بعدشم گفت که بعضی وقتا خیلی بدجنس میشین و یه اخم هایی می کنین که آدم دلش می خواد شلوارشو خیس کنه. و الان... دارم اخمتونو می بینم. اون خانومه راست می گفت!
مهرانه با عصبانیت گوش پسرک را پیچاند و گفت:« شلوارشو خیس کنه دیگه یعنی چی؟ صد دفعه بهت نگفتم درست حرف بزن؟ » پارسا خنده ای مصنوعی کرد و آرام گفت:« دعواش نکنین! بچه فقط حرفی رو که از اون خانومه شنیده بود، تکرار کرد. »
بعد مشت هایش را گره کرد و ادامه داد:« مقصر همون خانومه ست که باید حسابشو برسم. ذهنیت بچه رو نسبت به من خراب کرده! آخ آخ لیلی دعا کن دستم بهت نرسه وگرنه همون وقایع نامه رو همچین تو سرت ش فرود میارم که اون مغز پوکت بپاشه به در و دیوار. »
رامین اعتراض کرد:« هـــوی!!! برادرش عینهو شیر ژیان اینجا وایساده ها! » پارسا دست به کمر شد و با غرور گفت:« من به برادرش چیکار دارم؟ طرف حسابم خودشه، خودشم بلده چه طوری جوابمو بده. »
رامین به شوخی داد زد:« آخه چرا همیشه باهم جنگ و دعوا می کنین شما دوتا! خوبه من برم با خواهر تو کتک کاری کنم؟ » پارسا پس کله ی دوستش زد و گفت:« اول این که درست صحبت کن بچه ی بی ادب! دوم این که کار ما جنگ و دعوا نیست، درگیری لفظیه. »
مهرانه خندید و گفت:« هشت سال پیش که هم سن شما ها بودم، با برادرم و دوستاش اصلاً دعوا نمی کردم. ولی مثل این که... » رامین سری به نشانه ی تأسف تکان داد و جواب داد:« وضع ما کاملاً برعکسه خانوم. من تو خونه مدام با لیلی دعوا دارم. »
پارسا حرفش را ادامه داد:« حالا این که وضعش بهتره! منو چی میگین که هم با خواهر خودم دعوا دارم هم با خواهر روانیِ رامین. » مهرانه دوباره ریز ریز خندید و گفت:« آخرشم با بهترین دوست برادرم ازدواج کردم. »
رامین با مهربانی گفت:« آخی نازی! چند سالگی ازدواج کردین شما؟ »
ـ پنج سال پیش، وقتی نوزده سالم بود. با پادشاه آپی ها ازدواج کردم. آرمان. وای باید قیافه ی آویسا رو می دیدین، اون قدر حرص خورده بود شده بود رنگ لبو. فکر می کرد من دارم برادرشو ازش می گیرم. آخه می دونین، آرمان تنها کس آویساست. پدر و مادرشون ده سال پیش مردن. آرمان یه سال از شما کوچیک تر بود که پادشاه آپی ها شد.
رامین سرش را پایین انداخت و گفت:« خدا رحمتشون کنه. ولی فکر کنم دیگه رابطه ی شما و آویسا خوب شده باشه، نه؟ » مهرانه خندید و جواب داد:« الان آرمان به رابطه ی من و آویسا حسودی می کنه. میگه من تا حالا خواهر شوهر و زن برادری رو ندیدم که این قدر باهم خوب باشن. »
پارسا لبخند زد؛ مهرانه ناگهان گفت:« چند دقیقه ست که اینجا ایستادیم؟! ببخشید که اینجا نگهتون داشتم! » و تعظیم کوتاهی کرد. پارسا سرش را خم کرد و با احترام گفت:« نه این چه حرفیه. ما خودمون خواستیم باهاتون صحبت کنیم. متأسفم که معطلتون کردم. از مصاحبتتون خوشحال شدم. »
romangram.com | @romangram_com