#مدال_خورشید_پارت_44

ـ سوگند یاد می کنم که تا لحظه ی آخر...

ـ سوگند یاد می کنم که تا لحظه ی آخر...

ـ حماسه ی مدال را دنبال کنم و وظیفه ام را نسبت به دنیا انجام دهم.

ـ حماسه ی مدال را دنبال کنم و وظیفه ام را نسبت به دنیا انجام دهم.

ـ تموم شد.

رامین ناگهان پشت سر پیرمرد تکرار کرد:« تموم شـ... » پریا زد زیر خنده و رامین کف دستش را به پیشانی اش کوبید.

پارسا لبخند کمرنگی زد و در دلش گفت:« چه طور می تونه توی چنین موقعیتی بخنده؟ » لیلی آرام جواب داد:« کسی حق خندیدن رو از پریا نگرفته آقای شایسته. »

پارسا شوکه شد؛ چشمان متعجبش را به نگاه خونسرد و بی احساس لیلی دوخت و بریده بریده گفت:« تو... تو...جوابمو دادی! »

ـ خب بله؛ این که کار خاصی نیست.

پارسا چشمانش را به زمین دوخت و زمزمه کرد:« ولی من اون جمله رو توی ذهنم گفتم! »

ـ چـــی؟!؟!

romangram.com | @romangram_com