#مدال_خورشید_پارت_45
پارسا از فریاد ارباب سپهر جا خورد؛ پیرمرد سرش را به آرامی تکان داد و زیر لب گفت:« تو... لیلی... تو ذهن پارسا رو خوندی...! تو بیش فعالی جادویی داری دختر! دویست ساله که کسی توی دنیا بیش فعالی جادویی نداشته! »
رامین با تعجب پرسید:« یعنی خواهرم مریضه؟ »
ـ مریض که نه... فقط، یه مقداری جادوی وجودش زود تر از موعد بیرون اومده.
لیلی در حالی که با انگشتانش بازی می کرد، رگبار سوالاتش را روی سر پیرمرد ریخت:« یعنی من جادو دارم؟ من جدی جادو دارم؟ من جدی جدی جادو دارم؟ یعنی من مریضم؟ بیش فعالی جادویی خطرناکه؟ آسیب می زنه؟ حالا چی میشه؟ نکنه... »
پارسا دستانش را محکم به هم کوبید و فریاد زد:« ساکـــت! » لیلی نگاهی به پسر خشمگین رو به رویش انداخت و ساکت شد. پارسا آهی کشید و شقیقه اش را مالید. زمزمه کرد:« بهتره یه کمی آروم باشین خانوم فرهنگ. به نظر می رسه این مسئله ی بیش فعالی ساده تر و کم اهمیت تر از این حرفا باشه. پس میشه به بعد موکولش کرد. فعلاً شما دارین وقت گروه رو می گیرین. »
لیلی با خجالت سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:« ببخشید. » پارسا نفسش را با سر و صدا بیرون داد و پیش خودش گفت:« یه بار بی اعصاب و پرروئه و یه بار آروم و خجالتی. این دختر دیوونه ست! » لیلی مشت هایش را گره کرد و با اعتراض گفت:« من دیوونه نیستم! »
پارسا کف دستش را محکم به میز جلویش کوبید و فریاد زد:« ذهن منو نخون! » لیلی ترسید و با بغض گفت:« مگه دست خودمه! »
ـ من چه می دونم! یه کاریش بکن دیگه!
لیلی فریاد زد:« تو اصلا می فهمی دارم چی می کشم؟ » ارباب سعی کرد آرامش کند:« لیلی بسه! لازم نیست بگی! »
لیلی با صدای بلند ادامه داد:« نمی خوام بس کنم! اصلاً درک می کنه من الان چقدر زجر می کشم؟ چهار تا صدا بدون توقف دارن تو ذهنم باهام حرف می زنن، صدام می کنن و توقع دارن جواب هر چهار نفرشونو بدم! گوشم داره کر میشه! »
romangram.com | @romangram_com