#مدال_خورشید_پارت_38

آویسا توجهی نکرد؛ انگار اصلاً صدا را نشنیده بود. موقع خروج از اتاق، در را با تمام قدرت کوبید و پنج نفر حاضر در اتاق را پراند. اشکان آهی کشید و گفت:« بالاخره رفت! »

پارسا نگاهش را از در گرفت و آرام پرسید:« ببخشید آقا... می تونم سِمَت شما رو در قبایل حقیقی بدونم؟ » اشکان برای هزارمین بار، انگشت اشاره اش را به گوش نوک تیزش کوبید و جواب داد:« وزیر اعظم قبایل حقیقی! »

رامین شوکه شد:« چی؟ وزیر... اعظم؟ » اشکان با لبخند سرش را تکان داد. پریا با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود، گفت:« ولی ... خیلی ... »

ـ جوونم؟! خیلی ها بهم میگن. بعد از مرگ پدرم، رؤسای قبایل خواستن وزیر مسن تری انتخاب کنن، ولی ارباب سپهر نذاشت و گفت من برای این کار مناسب ترم.

رامین از گوشه ی چشم به او نگاهی انداخت و پرسید:« الان... چند سالتونه؟ »

ـ هیجده سال.

لیلی آرام گفت:« خب پس خیلی هم جوون نیستین. » اشکان شانه بالا انداخت و چیزی نگفت. پارسا که تا آن زمان سرش را پایین انداخته بود و عمیقاً فکر می کرد، ناگهان گفت:« یه سوال؛ ارباب سپهر یه جورایی رهبر یا پادشاه کل قبایل حقیقیه، نه؟ »

ـ دقیقاً.

پارسا با شنیدن صدای بم و زیبایی که این کلمه را به زبان آورده بود، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد؛ پیرمردی راست قامت و بلند قد با ردایی به رنگ طلایی و سفید، پشت سرش ایستاده بود و با لبخند به او نگاه می کرد. پارسا نفس عمیقی کشید؛ حضور پیرمرد بدون این که دلیلش را بداند، به او آرامش داده بود.

چشمانش را بست و دوباره به پشتی صندلی تکیه داد. با لبخند گفت:« مطمئنم که شما ارباب سپهر هستین. »

پیرمرد دستی روی سر پارسا کشید و زمزمه کرد:« منم مطمئنم که توی دنیا از تو باهوش تر پیدا نمیشه. »

romangram.com | @romangram_com