#مدال_خورشید_پارت_37


اشکان با خنده دست هایش را به هم کوبید و گفت:« دیدین بانو لیلی؟! من دقیقاً یکی از راز های فوق سری ارباب رامینو به روشون آوردم، ولی ایشون برعکس شما خیلی ملایم برخورد کردن. » لیلی نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.

پارسا و پریا به آویسای ناراحت و خجالت زده و صد البته، ترسیده، نگاهی انداختند. آویسا بیشتر در صندلی نرم و سفید رنگ فرو رفت و بازوهایش را مالید.

نگاه خیره ی پارسا و پریا، باعث شد توجه اشکان هم به دخترک مو آبی جلب شود. آویسا نگاه خشمگین اشکان را روی خودش حس کرد و لبش را گزید. اشکان آرام عرض اتاق را طی کرد، کنار پنجره ایستاد و با خونسردی گفت:« شنیدم که نتونستین از عهده ی گفتن خلاصه ی مطالب بر بیاین، شاهدخت! »

آویسا چیزی نگفت. اشکان ادامه داد:

ـ وظیفه ی شما این بود که تا قبل از آماده شدن دریچه و رسیدن کیان، مطالب رو به صورت کاملاً فشرده و خلاصه به این چهار نفر بگین، ولی اون طوری که فهمیدم، صحبت های شما در کتابخانه ی عمارت شایسته، خیلی بی شیرازه، بی نظم و گیج کننده بوده. در واقع شما کار رو برای ارباب سپهر سخت کردین، بانو.

آویسا بلند شد، دستانش را روی شکمش قلاب کرد و صورت سرخش را رو به در چرخاند. آرام گفت:« من... متأسفم سرورم. »

اشکان در حالی که از پنجره ی بزرگ اتاق به بیرون خیره شده بود، زمزمه کرد:« من کاری رو که قرار بود خودم انجام بدم، به تو دادم چون فکر می کردم می تونی پیشرفت کنی. من موقعیتم رو به خطر انداختم، بانو آویسا. پس... »

آویسا حرفش را قطع کرد و سریع گفت:« دیگه تکرار نمیشه! یه فرصت دیگه بهم بدین! »

ـ لطفاً حرفمو قطع نکنین و از این به بعد، قبل از داوطلب شدن برای انجام یه کار مهم، خوب فکر کنین و آماده شین. متأسفانه من از نظر قانونی اجازه ندارم یه فرصت دوباره به شما بدم. پس باید فکر کار کردن در وزارت رو از سرتون بیرون کنین.

آویسا با بغض سرش را پایین انداخت و هیچ چیز نگفت. فقط آرام به طرف در چرخید و خواست بیرون برود که اشکان گفت:« بهتر نیست قبل از بیرون رفتن، اجازه بگیرین؟ شاید من هنوز باهاتون کار داشته باشم! »


romangram.com | @romangram_com