#مدال_خورشید_پارت_35
کم کم قصر بزرگ و سفیدی در رو به رو نمایان شد. گروه عجیب و غریب، بدون حرف وارد قصر شدند.
داخل قصر، دهان چهار انسان جوان را باز نگه داشت؛ نمای مرمری سفید و طلایی داخل قصر، به قدری زیبا بود که پارسا یک لحظه حس کرد مرده و وارد بهشت شده است.
در قصر، خدمتکاران با لباس های سفید و زیبایشان به کیان تعظیم می کردند و با دیدن پارسا و همراهانش، با تمام وجود لبخند می زدند. پریا زیر لب زمزمه کرد:« اگه ورود ما به این جا اون قدر خوبه که همه ی اینا دارن می خندن، پس چرا مامان و بابا ناراحتن؟ »
کیان بدون این که برگردد و نگاهش کند، به طرف راه پله رفت و گفت:« پریا خانوم! بهتره آروم تر حرف بزنین! این جا مردم گوشای تیزی دارن. »
لیلی بشکن زد و با شادی گفت:« منم همیشه اینو بهش می گم! » کیان اخم کمرنگی کرد و زمزمه کرد:« کسی از شما نخواست حرف بزنین. »
رامین در حالی که به دنبال گروه از پله ها بالا می رفت، وحشتزده پیش خودش گفت:« وقتی معاون وزیراعظم این قدر افاده ای و خشنه، ببین دیگه خود وزیر اعظمشون چه هیولاییه! »
پسر جوان بشکنی زد و با لحن بی احساسش دستور داد:« همه بیرون! البته به جز چهار نفر. » همه ی افرادی که آن جا بودند، به جز چهار نوجوان وحشتزده و متعجبِ انسان، از اتاق با شکوه و زیبا بیرون رفتند. آویسا با چهره ی مغموم و سرخش خواست بیرون برود که آن پسر گفت:« تو نه، آویسا. »
آویسا وحشتزده سرش را بلند کرد و به پسر خیره شد. رنگ صورتش از قبل هم سفیدتر شده بود و مثل بید می لرزید. پسر نفس عمیقی کشید و ادامه داد:« بمون. »
آویسا آب دهانش را قورت داد و بریده بریده جواب داد:« بله... سرورم. »
پسر نگاهش را از آویسا گرفت و رو به پارسا لبخند زد. گفت:« لطفاً بنشینید، دوستان! متأسفانه برای ارباب سپهر مشکلی پیش اومده و تا حدود پانزده دقیقه ی دیگه خواهند رسید. واقعاً بابت معطل شدنتون عذر می خوام. »
romangram.com | @romangram_com