#مدال_خورشید_پارت_34
بعد از رامین و لیلی، پریا، محمد، سیما، مهسا، بیژن و ارباب هم با آرامش داخل رفتند؛ نوبت آویسا بود. سرش را پایین انداخت و با قیافه ای افسرده به سمت دریچه رفت که کیان جلویش را گرفت و با مهربانی گفت:« نترس آویسا. مطمئنم از دستت عصبانی نمیشه. »
آویسا با صدایی گرفته جواب داد:« تو که بهتر میشناسیش. می دونی از این چیزا به راحتی نمی گذره. منو می کشه. »
کیان دستی به سر دخترک ناراحت رو به رویش کشید و گفت:« چون میشناسمش می دونم که با تو یکی کاری نداره. » چشمان آویسا گرد شد و خواست چیزی بگوید که کیان به داخل هلش داد. بعد رو به پارسا کرد؛ پارسا دستش را بالا آورد و با خونسردی گفت:« خودم می رم. »
و داخل شد...
حس عجیبی داشت؛ احساس می کرد در فضا شناور است؛ اطرافش دقیقاً هیچ چیز نبود؛ فقط سفیدی. خلأ. هیچ.
یک لحظه تمام گذشته اش از جلوی چشمانش گذشت؛ لحظه های آرام و بی دردسری که در دنیای واقعی و کسل کننده اش داشت؛ روزهایی که به نظرش پری ها، فقط یک اعتقاد مسخره ی بچگانه بودند؛ ولی حالا! آن ها را به چشم خود دیده بود، جادویشان را حس کرده بود، و داشت با آن ها به سرزمینشان می رفت؛ جایی که نه می دانست کجاست و نه می دانست چه شکلی است؛ فقط می دانست که باید برود.
پارسا با احساس کوفتگی شدیدی در بدنش بیدار شد؛ چشمانش را آرام باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. هیچ کس را نمی دید. وسط یک جنگل سرسبز و زیبا افتاده بود؛ تنها. آرام بلند شد و چشمانش را به گل های رنگارنگ روی بوته ها انداخت. به سمت گل رز صورتی رنگی خم شد و با لذت بویش کرد.
ناگهان صدای کیان را شنید:« پارسا! تو اینجایی پسر؟ نیم ساعته داریم دنبالت می گردیم! » بعد دست پارسا را گرفت و در جنگل پیش برد.
کمی بعد به همسفرانشان رسیدند. با هم راه افتادند. باز هم با سکوت. کمی بعد، به نقطه ای از جنگل رسیدند که درختان کمتری داشت و در عوض، کلبه ها و خانه های چوبی زیبایی از زمین سر بلند کرده بودند.
مردم از خانه ها بیرون آمده بودند و در گوش همدیگر پچ پچ می کردند؛ در چشمان همه ی آن ها امید و شادی موج می زد؛ پارسا با این که نمی دانست باید چه کار کند، ولی حدس زد که باعث خوشحالی مردم خواهد شد؛ از این فکر، لبخندی روی لبش نشست و آن را با مهربانی به پسرک حدوداً هفت ساله ای که جلوی یکی از خانه ها ایستاده بود، تحویل داد.
کیان بدون توجه به افراد، راه می رفت و بقیه مثل جوجه اردک، به دنبال او راه افتاده بودند؛ کم کم پچ پچ ها قطع شد و مردم به خانه هایشان رفتند. پارسا، رامین، پریا و لیلی، برعکس همراهانشان که سر به زیر و آرام راه می رفتند، مدام به اطراف نگاه می کردند و از دیدن مردم زیبارو و عجیب آن مکان شگفت زده شده بودند؛ ولی در کمال تعجب می دیدند که فقط آویسا در بین آن ها چنین موهای عجیبی دارد.
romangram.com | @romangram_com