#مدال_خورشید_پارت_33
پارسا چشمانش را به زمین دوخت و در سکوت سوار مینی بوس شد. سخت بود؛ جدا شدن از افرادی که خانواده اش بودند و به گفته ی آویسا، معلوم نبود که دوباره آن ها را می بیند یا نه؛ پس باید سفت و سخت ازشان خداحافظی می کرد. دستش را از شیشه ی ماشین بیرون برد و بدون این که کلمه ای بر زبان بیاورد، تکان داد.
صدای هق هق پریا از پشت سرش به گوش می رسید؛ پارسا گوش هایش را گرفت و هر گونه افکار زننده و ترسناکی را از ذهنش بیرون کرد. مینی بوس راه افتاد و خاتون آب را پشت سرشان ریخت. پارسا دست به سینه در صندلی فرو رفت و در مسیر نیم دقیقه ای تا خانه ی فرهنگ ها، تکان نخورد.
مینی بوس ایستاد و رامین با چمدان کوچکی کنار پارسا آمد. گفت:« سلام. » پارسا فقط گفت:« هوم. »
وقتی هر چهار نفر خانواده ی فرهنگ وارد مینی بوس شدند، مینی بوس راه افتاد و رفت؛ رفت به جایی که هیچ کس نمی دانست کجاست...
در مسیر یک ساعته ی مینی بوسی که به طرف باغ بزرگ فرهنگ می رفت، هیچ حرفی زده نشد. مینی بوس در باغ ایستاد و کیان از صندلی راننده بلند شد. همه به دنبالش پیاده شدند. کیان کش و قوسی به بدنش داد و با صدای بلندی گفت:« بازی کردن نقش راننده ی مینی بوس اصلاً در شأن معاون وزیر اعظم نیست. من شکایت می کنم. »
پریا آهی کشید و زمزمه کرد:« فعلاً که حق شکایت با ماست. ما هیچی نمی دونیم و به زور اینجا اومدیم و یه عالمه خطرو به جون خریدیم و ... » ولی ناگهان با دیدن توده ی نورانی و چرخان رو به رویش ساکت شد.
دایره ی بزرگی از نور های رنگارنگ، رو به رویشان در حال چرخش بود و لحظه به لحظه سرعتش بیشتر می شد. وسط دایره با رنگ سفید و طلایی می درخشید.
کیان دست هایش را به هم کوبید و با شادی فریاد زد:« دوستان! فک هاتونو ببندین و بپرین داخل! » کسی پیشقدم نشد. کیان لب پایینش را آویزان کرد و نگاهی گذرا به ده نفر افسرده ی رو به رویش انداخت. گفت:« چتونه؟ چرا ناراحتین؟ کشتی هاتون غرق شده؟ »
رامین شاکی شد:« تو که می تونی بفهمی چرا ناراحتیم! نمی تونی؟ پس چرا می پرسی؟ »
کیان دستانش را بالا آورد و با خنده گفت:« عصبی نشو محافظ! به جای این حرفا بپر داخل! » و رامین را با یک حرکت کشید و داخل توده ی نورانی انداخت. پریا جیغ کوتاهی کشید.
romangram.com | @romangram_com