#من_تو_او_دیگری_پارت_71
برانوش لبخند عمیقی زد وگفت: اون وقت به طور عملی میتونی بهشون اعتماد کنی!
مرصاد سرش را به پر کردن کتری گرم کرد وگفت: تو به روش خودت زندگی کن ببینم کجای دنیا رو میگیری...
برانوش دست در جیبش کرد و سیگاری دراورد وگفت:حداقل در مورد لادن که جواب داد!
مرصاد کتری را در سینک رها کرد وگفت:دختری که اینقدر راحت تن به رابطه بایه پسر میده... مطمئن باش اصلا ادم قابل اعتمادی نیست!
برانوش پوزخندی زد وگفت: من که باهاش ازدواج کردم... پس چرا؟؟؟
مرصاد دوباره کتری را برداشت وگفت: اون موقع هم بهت گفتم لادن به دردت نمیخوره...
برانوش با حرص گفت: شراره خوبه؟؟؟ خوشحال میشدی با دخترخاله ات ازدواج کنم؟
مرصاد کلافه شیراب را بست و گفت: یکی تیکه ی خودت پیدا کن... دست از این ادم های دم دستی بردار...
برانوش : افسانه دم دستی نیست؟ کسی که ظرف چند روز صدات میکنه مری!!!
مرصاد یک تای ابرویش را بالا داد و درحالی که فندک گاز را فشار میداد و صدای تق تق بلند شده بود گفت: حداقل خانواده داره... ثانیا افسانه تا الان دختر پاک و نجیبیه از نظر من... همینطور خواهرش...
برانوش از جا بلند شد... بی توجه به سرگیجه اش گفت: تو مثل اینکه افسانه خیلی برات جدی شده؟
مرصاد: بالاخره سی سالمه!
برانوش اهانی گفت رو به روی مرصاد ایستاد وگفت: من ازت کوچیکترم ولی تجربه هام ازت بیشتره .... یه نگاهی به من بنداز!
مرصاد اوهومی گفت ودر ادامه افزود: تو انتخابت اشتباه بود برادرمن قبول کن! چشماتو بستی و دست گذاشتی... و پوفی کشید... جمله اش را نا تمام گذاشت و قوری را از چای خشک پر کرد.
برانوش کلافه گفت: مرصاد این درست نیست که تو این یه مدت کوتاه...
مرصاد وسط حرفش پرید وگفت: من تصمیم دارم افسانه رو بشناسم... اونم همینطور... و امیدوارم سرانجا م این شناخت به ازدواج ختم بشه... این غلطه؟
برانوش چشمهایش را باریک کرد وگفت: اگر بهت ثابت کنم که این دو تا خواهر هم دم دستی و غیر قابل اعتمادن چی؟
مرصاد به اپن تکیه داد و گفت: چطوری؟ از رو چه شناختی؟
برانوش فکرکرد کسی که پریسنگ ناف دارد اهل نماز و روزه و سه شنبه جمکران رفتن نیست!
با اشفتگی گفت: حاضرم بهت نشون بدم... واضح...
مرصاد اخمی کرد وگفت: دور وبر افسانه ببینمت خونت حلاله!
برانوش: اگر ارمیتا رو بکشونم سمت خودم و بعد...
مرصاد به اون خیره شد و برانوش ادامه داد: باور کن این دوتا دختر اونقدرا هم که نشون میدن پاک و بی الایش نیستن!
مرصاد: گفتم که ... تو باروش خودت زندگی کن ببینم چقدر موفق تری!
برانوش نفسش را یکباره خالی کرد و با حرص گفت: از ما گفتن بود...
romangram.com | @romangram_com