#من_تو_او_دیگری_پارت_72
مرصاد لبخند کجی زد وگفت: اینقدر به خودت فشار نیار... چون تو فکرمیکنی که همه ی زنها و دخترها کثیفن دلیل نمیشه که منم مثل تو فکر کنم...
برانوش با غیظ گفت: ولی مطمئنم این خواهر بزرگه اون چیزی نیست که نشون میده...
مرصاد سری تکان داد و گفت:قضاوت نکن...
برانوش با زبان لبهایش را ترکردو گفت: بهت ثابت میکنم... وقتی کاری کردم که .... نفس عمیقی کشید و گفت: اگر عاشقم شد و باهام رابطه داشت بهت نشون میدم که دخترا رو چطوری میشه شناخت وبهشون اعتماد کرد! واز اشپزخانه خارج شد....!
مرصاد بلند گفت: می بینیم...
و اگر واقعا این را میدید؟!!!
کمی در اشپزخانه چرخ خورد و شام را فراهم کرد...
نگاهش به اب پرتقال برانوش افتاد... چیز زیادی نخورده بود... درست عین بچه ها میماند...
لیوان را دوباره پرکرد و با چند بیسکوییت به اتاقش رفت... روی تخت دراز کشیده بود... رنگش هم پریده بود...
کبودی روی صورتش بهتر شده بود... 27 سالش بود ... یک بچه داشت ... زنش را هم طلاق داده بود اما عین دو ساله ها اینقدر عقلش نمیرسید که بهتر است گاهی مراقب خودش باشد... !
اب پرتقال را کنار تخت روی میزی گذاشت... ملحفه ای روی برانوش کشید و پتو را روی نگین که در تختش مثل فرشته ها خوابیده بود مرتب کرد واز اتاق خار ج شد!
با صدای رعد وبرق سرش را به اسمان ابری بلند کرد... کیف چرم مارک دیورش را دست به دست کرد...
جاسوئیچی گارفیلدش تکان تکان میخورد...
بجای رد شدن از پل فلزی که چهار قدم ونصفی ان طرف تر بود پایش را دو متر باز کرد واز لبه ی جو به ان سمتش رفت... زورش می امد ان چهارقدم ونصفی را طی کند و...
پوفی کشید... امروز از ان روزها نبود که خودش رابخاطر خرج نکردن انسانیت شماتت کند... امروز از ان روزها بود که دوست داشت یک نفر را پیدا کند تا ده هزار تومان کف دستش بگذراد و طرف انقدر او را بزند.... انقدر که جان دارد او را بزند...
اهی کشید وفکر کرد با ده هزار تومان دیگر این روزها فحش هم به اد م نمیدهند چه برسد به ...!!!
دوباره رعد وبرقی مهمان اسمان شد... بغض خفه ای هم او داشت... اسمان هم نمی بارید ... عین خودش...!
با کفش های کتانی کرم رنگش لبه ی سنگ مرمری سفیدی ایستاد... به چند شاخه گل پلاسیده که انها هم مال خودش بودند نگاهی کرد...
به ارامی زانو زد... اخم هایش درهم بود... به اسم نستعلیق او نگاه کرد... به اویی نگاه کرد که زیر یک سنگ مرمری سفید ... زیر مشت مشت خاک ... زیر پایش دراز کشیده بود و... بود اما نبود! یا نبود اما او دوست داشت فکر کند هست... هرچند مطمئن بود قبلا بود اما حالا... بین بودن و نبودنش گیر میکرد... بعضی وقتها هم گیر میکرد وقتی بود چه گلی به سرش زد که ...
دسته گل جدیدش را به ارامی روی سنگ گذاشت... با حرص ان یکی های پلاسیده را کناری انداخت...
چند هزار تومان میداد دسته گلی اراسته با روبانی مشکی میخرید... عین احمق ها روبان را باز میکرد و دسته گل را شاخه شاخه میکرد... شاخه هارا پراکنده میکرد و جای جای سنگ را می پوشاند... بعد به جان گلبرگ هامی افتاد... بعد یادش می افتاد که یادش رفته سنگ را با اب و گلاب بشوید... بعد بیخیال میشد... بعد فکر میکرد نمیتواند بیخیال شود... بعد با کف دست به جان خاکی که روی سنگ روی خاک او بود می افتاد!
بعد باید فکر میکرد وقتی مانتویش زیر کیفش جمع میشود را چطور ا زاد کند وقتی دستهایش...!!!
بعد بغض میکرد که چقدر احمق است با کف دست خاک روی سنگ روی خاک او را پاک میکرد... بعد...
لبش را گزید... بی سلام وعلیک... بی دلی صاف... بی نگاه... فقط کمی مینشست.... بغضش را سنگین تر میکرد ومیرفت... خودش هم نمیدانست چرا اصلا می اید... می اید که چه چیزی را ثابت کند؟؟؟
ثابت کند که یادش هست... یا ثابت کند که یادش نیست... شاید هم میخواست ثابت کند که یادش هست که یادش نیست...
romangram.com | @romangram_com