#من_تو_او_دیگری_پارت_69

فصل سوم: شرط ...

مرصاد با حرص منتظر جواب بود...... نگین را ساکت میکرد و منتظر بود برانوش توضیح دهد...

قبل از اینکه مرصاد حرفی بزند برانوش بلند گفت: هیچ توضیحی ندارم....!

و به اشپزخانه رفت و درکابینت فرو رفت.

مرصاد با کلافگی گفت: هر دختری و میاری تو خونه؟؟؟ یه ذره به فکر...

برانوش اصلا گوش نمیداد... دستگاه کوچک اکیوچک را دراورده بود ... درحالی که به اپن تکیه داده بود... مرصاد بدون نگین وارد اشپزخانه شد...

پوفی کشید وسبد مخصوص داروها را به سمت خودش کشید... پنبه الکل و سورنگی را دراورد وگفت: استینتو بده بالا...

تنگ بود و نمیشد تا بازویش ان را تنگ کند... برای همین پیراهنش را دراورد...

مرصاد پنبه الکل را به بازویش زد و چند لحظه بعد سوزن را در پوست بازویش فرو کرد...

برانوش گردنش را چرخاند تا نگین را پیدا کند... جلوی تلویزیون نشسته بود و به پیام بازرگانی مربوط به پوشک نگاه میکرد و ذوق میکرد.

مرصاد : بهتری؟

برانوش به سمت صندلی ای که داخل اشپزخانه بود رفت وخودش را روی ان پرت کرد...

مرصاد از داخل یخچال پاکت اب پرتقالی را مقابلش گذاشت وگفت: اون از دعوات اینم از الان...

برانوش جوابی نداد... مرصاد به هال رفت ونگین را ب*غ*ل کرد وبه اشپزخانه اورد... بهتر بود جلوی چشم می بود... مقابل برانوش نشست وگفت: نگفتی این دختره کی بود؟

برانوش پوفی کشید و کمی اب پرتقال نوشید و با لحن خسته ای گفت: من نمیشناسمش... ولی اون منو میشناسه!

مرصاد: از کجا...؟

برانوش: نمیدونم...

مرصاد پستونک نگین را در دهانش گذاشت و او را به اتاقش برد و داخل تخت گاشت... دقایقی بعد به اشپزخانه باز گشت و گفت: از اون مزاحم تلفنی چه خبر؟

برانوش کش وقوسی امد وگفت: هیچی...

مرصاد کمی خیره نگاهش کرد و پرسید: از مطبت چه خبر؟

برانوش دستهایش را پشت سرش قلاب کرد وگفت: هنوز سفارش ها رو نگرفتم...

و رو به مرصاد گفت: این افسانه...

مرصاد فوری گفت: خوب؟

برانوش نیش خند کجی زد وگفت: خیلی با خواهرش فرق داره...

مرصاد با ریز بینی نگاهش میکرد و برانوش پرسید: رابطتون چقدر جدیه؟


romangram.com | @romangram_com