#من_تو_او_دیگری_پارت_68

سایه:چرا فکر کردی باید حتما از تو چیزی بخوام...

برانوش با پوزخند و لحنی کاملا آمرانه گفت: فکر نکنم اون شب خیلی م*س*ت شده باشم و فقط بالا تنه ی برهنه ات رو به یاد بیارم... پس بهتره ازم درخواست پول وباج نکنی...

سایه: اوه چه خبره هم هستی...

برانوش: غیر از این نمیتونه باشه...

سایه: خوبه... ببین من نمیخوام باهات بحث کنم... فقط امشب جایی و برای موند ن ندارم... فکرکردم یه دندون پزشک با شخصیت برای یه دختر تنها که اتفاقا دوستشه وتازه باهاش اشنا شده حتما یه جایی توی خونه اش داره... و به برانوش نزدیک شد و پنجه های ظریف و ناخن های سرخش را روی سینه ی برانوش گذاشت وگفت: و در جواب این پناه یک شبه مسلما چیزی برای ارائه دارم که بتونه راضی نگهت داره...

برانوش پوزخندی زد و مچ دست او را گرفت و گفت: بهتره هرچه زودتر گورتو گم کنی... من ترجیح میدم قبل ازاینکه روی سگم بالا بیاد تو رو از خونه ام بیرون کنم...

سایه: بهت نمیومد این قدر سنگدل باشی... مگه من پیشی تو نبودم؟

برانوش : منم یه سگ هارم... مراقب باش گازت نگیرم...

سایه: میــــــــــــو.... من اینجام ... همین جا... دستهایش را پشت گردن برانوش قلاب کرد وگفت:اینجام تا تو هرچه قدر دلت خواست منو گاز بگیری...

برانوش پوزخندی زد وگفت: چی کشیدی؟علف یا ماری جوآنا... شایدم کوک و کریستال... هرچی هست زیادی نئشه ای...

سایه: میخوای به تو هم بدم بکشی؟

در منزل باز شد....

برانوش به تندی سایه را از خودش دور کرد. مرصاد درحالی که با تعجب به سایه نگاه میکرد و اتفاق چند ثانیه ی پیش را هم از نظر گذرانده بود با اخم های درهمی منتظر توضیح بود.

برانوش درحالی که بازوی سایه را گرفته بود جلوی چشمهای کنجکاو مرصاد اورا کشان کشان ازخانه بیرون برد و داخل اسانسور پرت کرد... تمام مدتی که سایه در اسانسور از گردن برانوش اویزان شده بود و سعی داشت نئشه گی اش را تکمیل کند برانوش فکر میکرد خیلی وقت است یک شیطنت اساسی نداشته است!

درحالی که کم کم رام لبهای برجسته ی سایه میشد و میخواست او را همراهی کند درهای اسانسور باز شد....

با دیدن خانم رحمانی که چرخ خریدی همراهش بود و چشمهاش از پشت عینک شیشه گردش چهارده تا شده بود کمی سایه را از خودش دور کرد و دگمه ی پی را فشار داد ودرهای اسانسور به روی چهره ی متعجب و حیران خانم رحمانی بسته شد!

تنها چیزی که هیچ وقت برایش مهم نبود و به ان اهمیت نمید اد ابرو بود!!!

در پارکینگ دست سایه را کشید ... سایه درحال خودش بود... دستهایش را روی گردن و صورت برانوش میکشید و توقع همراهی داشت....

برانوش در را برایش باز کرد و او را به کوچه انداخت... شیطنت اساسی با یک دختر خیابانی عواقب خوبی ندارد ... شاید باید به همسایه ی روبه رویی اش فکر میکرد! شیطنت با او ... احتمالا جذابیت منحصر به فردی می داشت!!!

وقتی در پارکینگ را بست ارمیتا فکر کرد چقدر و*ح*ش*ی است... پرده را کشید و درحالی که اخرین پوک را به سیگار کنتش میزد افسانه را دید زد که در صفحه ی موبایلش فرو رفته است وریز ریز میخندد...

اهی کشید ... باید با مرصاد حرف میزد... بند تاپش را که روی شانه اش افتاده بود صاف کرد و نگین را که روی فرش سینه خیز میرفت ب*غ*ل کرد و به سمت جا لباسی رفت... روی تاپش یک مانتو پوشید و شالش را بدون وسواسی روی موهای اشفته اش انداخت...

در را باز کرد که با دیدن برانوش که از اسانسور خارج میشد... بدون اینکه ازدرگاه در خانه خارج شود دستهایی که دور کمر نگین حلقه شده بود را دراز کرد و رو به برانوش گفت: بهتره بخوابونیدش!

برانوش لبخند کجی زد وتشکرش کوتاه و نصفه ماند چرا که ارمیتا به شدت در را بست...






romangram.com | @romangram_com