#من_تو_او_دیگری_پارت_108

برانوش فوری با نوک پنجه ته سیگارش را خاموش کرد و با همان لبخند احمقانه گفت: همه چیز درست بود؟

ارمیتا: بله ... یونیت ها خوشبختانه صدمه ندیدن... منتظر باشم شما هم چک کنید؟

برانوش: نه خواهش میکنم درسته دیگه...

ارمیتا: خوب من با اجازت دیگه برم ... امری نیست؟

برانوش: پنج شنبه دیگه اینجا رو افتتاح میکنیم میای دیگه؟

ارمیتا: دقیقا چه ساعتی؟

برانوش: برای نهار...

ارمیتا: خوب من پنج شنبه صبح یه جلسه ی مهم دارم... تا ببینم چی میشه... هزینه ی یونیت ها رو از مبلغ چکم کم کردم ...

برانوش ابروهایش را بالا داد و ارمیتا فاکتور ها را مقابلش گرفت و گفت: همرو با هزینه ی اون سی هزار تومن لوله کش ها هم حساب کردم ، تا پنج شنبه هم سعی میکنم مبلغتون رو بپردازم البته قول نمیدم ولی نهایت تلاشمو میکنم ... یه مسئله ی دیگه هم هست که ... وای خانم رضایی.

و در جواب تلفن گفت: دارم میام پرستو... ازشون پذیرایی کن و فرم های قرارداد و تکمیل کن تا برسم... چی؟ اهان... ببین همین الان زنگ بزن به شرکتشون بگو طبق قرارداد ما متحمل ضرر شدیم و اونها باید خسارت و پرداخت کنن ... بگو تو قرارداد نوشتیم ... به اصغری هم بگو این شامورتی بازی ها رو برای کسی دربیاره که نشناستش... حالا شده کاسه ی داغ تر از اش؟؟؟ پرستو باهاشون تند باش منم الان می رسم... فرم های قرار دادهم بده دست خانم رجبی نگاهشون کنه ... مرسی... باشه... میام الان... اکی بای.

و رو به برانوش گفت:بعدا راجع بهش باهات صحبت میکنم... خوب امری ندارید ؟

برانوش صم و بکم ایستاده بود.

یک چیزی داشت ... قول نمیداد اما نهایت تلاشش را میکرد. حساب رس و کاردان بود بلد بود چگونه صحبت کند و بقیه را درمشت خودش بگیرد همه چیز را در قرار داد ذکر میکرد ... بلد بود با مرد جماعت کار کند ... بلد بود دست وپایش را گم نکند. اعتماد به نفسش خدایی بود!!!

برانوش سری به علامت خداحافظی تکان داد وگفت:به سلامت ... ممنون.

ارمیتا خواهش میکنم راحتی گفت یک خداحافظ خالی هم چاشنی اش کرد و به سمت اتومبیلش رفت.

برانوش یک لحظه فکرش به سمت اینکه چه مسئله ی دیگری باقی مانده بود سوق پیدا کرد.

پنج شنبه یه جلسه ی مهم کاری دارم ... سر هر مسئله ای قرداد میبست ... و...! الی اخر!!!

وارد کلینکش شد ...

با دیدن دو یونیت و یک میز که ان را برای منشی در نظر گرفته بود روی یونیت لم داد و چشمش را به سقف دوخت.

ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت . اتفاق صبح را نمیتوانست از نظرش دور کند.

امدن شراره با ان حال نزار... بدبختی اینجا بودکه شراره زیادی بچه سال بود. نمیتوانست با او منطقی صحبت کند... این اداهای خودکشی اش که شامل رگ زدن وقرص خوردن بود را نمیتوانست هضم کند. شراره هفت سال از اوکوچکتر بود.

این ادا اصول ها خیلی وقت بود از چشمش افتاده بود.

با صدای موبایلش ان را از جیب جین سیاهش دراورد با دیدن شماره اخمی کرد و فکر کرد امروز چند شنبه است؟!

پوفی کشید و جواب داد:بله؟

-سلام...


romangram.com | @romangram_com