#من_تو_او_دیگری_پارت_109
برانوش:علیک...
-کجایی؟
برانوش: فکر نکنم دیگه باید برات توضیح بدم که...
میان کلامش امد وگفت: من جلوی اپارتمانتم...
برانوش نیم خیز شد وگفت: خوب مرصاد خونه است.
برانوش : زنگ واحد ب*غ*لی و بزن...
-بیا اینجا عین ادم نگین و تحویلم بده!
و تماس را قطع کرد.
دو هفته خبر مرگش سفر بود از دست این دیدارهای صد تا یک غاز خلاص بود.
پوفی کشید و از جا بلند شد و از کلینیک کوچکش بیرون زد.
سوار اتومبیلش شد.
هندزفری اش را درگوشش قرار داد و ارتباط با مرصاد را که حتم داشت در منزل ارمیتا اینها بودبرقرار کند. باید به مرصاد میگفت نگین را حاضرکند تا تحویل لادن دهد.
یک لحظه فکر کرد چرا نگفت افسانه اینها؟؟؟ خودش به خودش نهیب زد ارمیتا بزرگتر است!!!
لادن را چه کار میکرد... هرچند بهتر بود از شر نگین یک مدتی خلاص میشد.
با دیدن پراید سیاه او جلوی پارکینگ ایستاد.
لادن بالافاصله از اتومبیل پیاده شد.
برانوش به شکم برجسته اش نگاهی کرد و پوزخند حرص داری زد وگفت: این بار بادیگاردتو نیاوردی...
لادن بی توجه به کنایه اش گفت:برو نگین و بیار...
برانوش کلید را ازجیبش دراورد و گفت: دنبالم بیا...
و سرش را به سمت او چرخاند وگفت: حوصله ندارم دوباره بیام پایین.
لادن کیفش را روی شانه جا به جا کرد.
پشت برانوش راه افتاد . از مقابل سرایدار که با نگاهی خیره به او زل زده بود گذشتند. باهم وارد اسانسور شدند.
برانوش اصلا به او نگاه نمیکرد اما برجستگی شکم باردار همسر سابقش زیادی در چشمش بود!!!
در اسانسور باز شد لادن به دیواری تکیه داد و برانوش تقه ای به در زد ... نگین حاضر و اماده بود . یک پیراهن ابی پوشیده بود و تلی مشابه پیراهنش به سرش زده بودند. این قبیل سلیقه ها از مرصاد بعید بود.
نگین را دست لادن داد.
romangram.com | @romangram_com