#من_تو_او_دیگری_پارت_107

قبل از دخالت برانوش ارمیتا گفت:بله... چقدر شد؟

مرد: هزینه ی یک طبقه رو ازتون میگیریم...

ارمیتا با تعجب گفت: یک طبقه یعنی دو سری پله یه پاگرد... اینجا هشت تا پله است یه راهروی هشت قدمی!

مرد چانه ی تیزش را خاراند وگفت:بالاخره که طبقه است...

برانوش جلو امد وگفت:مشکلی هست؟

ارمیتا بلند گفت:یه لحظه شما اجازه بده...

عملا گفت تو خفه شو... برانوش سرجایش ایستاد.

آرمیتا با اخم جان داری گفت: اقای عزیز... این طبقه به حساب نمیاد. اینم پول شما. روزتون بخیر.

مرد که قامت برانوش را که دقیقا پشت ارمیتا ساکت ایستاده بود را از نظر میگذراند گفت:خانم اخه خدا رو خوش نمیاد...

آرمیتا: خدا خودش میدونه این یک طبقه به حساب نمیاد ، ضمنا شما داشتین یه یونیت رو هم از پله ها مینداختید هنوز چک نکردم ببینم چه صدمه ای دیده!

مرد بادی به غبغبش انداخت وگفت: تازه بدهکارم شدیم؟

ارمیتا با اخم عمیق تری و صدای متحکم تری گفت: تو قرار داد ذکر کردم ... ضمنا ببخشید؟ لابد من بدهکارم؟ شما باید کارتونو درست انجام بدید... بفرمایید در ضمن دوبله ایستادید... بفرمایید به سلامت.

و بی توجه به برانوش و مردها به سمت کلینیک حرکت کرد.

مرد ها با غرغر سوار وانتشان شدند. حتی از برانوش هم خداحافظی نکردند.

برانوش به تنه ی درختی تکیه داده بود و از سیگارش کام میگرفت.

ارمیتا بیشتر او را یاد خانم مدیر دبستانش می انداخت که زیادی جیغ جیغ میکرد و بچه ها عین چی از او میترسیدند.

از ارمیتا نمی ترسید شاید اگر پریسنگ نافش را نمیدید می ترسید موضوع این بود که خودش هم نمیدانست جدیت و ابهتش با ان همه موهای فرفری که زیر مقنعه اش میتوانست انها را تصور کند در تضاد است. قیافه ی با نمکی داشت و اگر اخم نمیکرد و لبخند میزد زیادی شیطان وبازیگوش به نظر میرسید بدبختی وجود ان همه تاپ رنگی و شلوارک نمیگذاشت از او بترسد ولی عجیب ابهت داشت. یعنی ابهتش به شستن نگین هم ختم میشد... نمیدانست گیج بود!

سیگار هم میکشید و دودش را حلقه حلقه بیرون می فرستاد.

مراقب خواهرش بود.شرکت داشت... جذاب بود... جیغ جیغ نمیکرد اما کلامش و لحنش انقدر قاطع و محکم بود که ...

مقابلش در اکثر مواقع لال میشد.

لبخند کجی زد و فکر کرد ارمیتا آرمند از ان دخترهایی است که میشود در وجودشان کلی حس و رفتار جستجو کرد. دختری که همیشه تازگی داشت.

از این تیپ دخترها خوشش می امد ... تکراری نمیشدند!!! کسل کننده هم نمیشدند... هر روز اتفاق جدیدی راه می انداختند هر روز جدیت بخرج میدادند... هرروز چیزی برای گفتن داشتن... و اگر یک روز مهربان میشدند چقدر زندگی جالب و هیجان انگیز میشد.یک اتفاق جنجالی مثل لبخند ارمیتا که نمونه اش رد شدن ستاره ی هالی بود!

ته سیگارش را درجو انداخت وصدای ارمیتا بلند شد:شهر ما خانه ی ما...

شوکه به عقب چرخید ... واقعا در غافلگیری اش استاد بود.

برانوش لبخند احمقانه ای بخاطر خطایش زد و ارمیتا گفت: حداقل خاموشش کنید ممکنه یه برگی اتیش بگیره ...


romangram.com | @romangram_com