#من_تو_او_دیگری_پارت_106

ارمیتا چینی به پیشانی اش انداخت و گفت:استشهاد...

هنوز فرصت نکرده بود متن را بخواند که اقای حسین زاده جلو امد و گفت: اره ... فقط امضای شما مونده...

ارمیتا مخش داشت سوت میکشید.... شکایت محلی و همسایگی از برانوش برومند...!!! جــــان؟

ارمیتا با تعجب گفت: اقای مهدوی منظورتون چیه از عدم رعایت قوانین اپارتمان نشینی و مسکونی؟

اقای مهدوی دستهایش را در جیبش فرو برد و گفت :خوب این چیزیه که مشخصه...

ارمیتا لبخند کجی زد و گفت: ولی من از اقای برومند هیچ خطایی ندیدم...

خانم رحمانی خودش را جلو پرت کرد وگفت:این پسر مشکل داره... من خودم چند وقت پیش تو اسانسور دیدمش که با یه دختری ... و از ادامه ی جمله اش منصرف شد و به شاخه ی دیگری پرید و گفت:چند وقت پیشم یه دختر دیگه رو اورد خونه... صبحی هم یه دختره اومده بود اینجا... ندیدی با چه فضاحتی از خونه پرتش کرد بیرون... صبح دعوا شد...

حسین زاده تند گفت:لابد سر حساب کتابشون باهم دعواشو ن شده ...

انقدر حرفش تلخ و تند بود که ارمیتا تا بناگوش سرخ شود.

خانم رحمانی با اب و تاب گفت: این شازده هم مدام میگفت شراره برو گمشو... برو از خونه ی من بیرون ... فلان بهمان...

شراره... شراره... این اسم به شدت اشنا بود.

خانم رحمانی او را از افکارش بیرون کشید و گفت: بالاخره اینجا خانواده زندگی میکنه.... پسر دختر جوون داریم... درست نیست این اقا اینجا باشه.. باید از اینجا بلند بشه.. ما تو درو همساده ابرو داریم!

همساده؟

وای که چقدر احمقانه بود فکر کند کسانی که اهل زندگی در این محل ها هستند زیادی سواد وزیادی شعور دارند...

خانم رحمانی شاید دیپلم هم نداشت... با شوهر ونوه اش زندگی میکرد... نوه اش هم دیپلمه شوهر کرد... حالا فقط باشوهر بازنشسته اش زندگی میکند! همین جایی که او زندگی میکرد... در جوار یک دندان پزشک ... یک متخصص اطفال... خودش یک مهندس... خواهرش یک مدیر جهانگردی... درکنار اقای مهدوی یک فرهنگی... در کنار اقای حسین زاده ... یک بازاری.... درکنار سرایدار. .. درکنار...!

بعضی ها لیسانس دارن شعور ندارن ... بعضی ها هم شعور دارن ولی لیسانس ندارن... جالب اینجاس همه شعورو به لیسانس و لیسانس و به شعور میشناسن!

برگه را روی پیشخوان هل داد و یک کلام گفت:من امضاش نمیکنم... نه از جانب خودم نه خانواده ام... قبل از انکه روز خوشی بگوید اقای حسین زاده با ان لحن تلخش گفت:لابد خودتونو خواهرتونم باهاشون سر وسری دارید!

قبل ازانکه دفاع کند خانم رحمانی گفت :اره من دیدم خواهرشو با برادر این اقا همش باهمن...

ماندن دیگر جایز نبود.

فصل پنجم:سایه به سایه...

فاکتور یونیت هارا امضا کرد و رو به مرد فربه ای که راننده ی وانت بود گفت: خوب ... با نهایت احتیاط ببرینش بالا...

مرد رو به دو کارگر دیگر گفت: تند باشین...

ارمیتا سرکی به کلینیک کشید ... با شنیدن زنگ موبایلش ان را ازکیفش دراورد و مشغول مکالمه با پرستو شد.

کمی بعد تماس را قطع کرد.

مرد رو به روی او ایستاد وگفت:خانم حساب ما رو شما زحمت میکشید؟


romangram.com | @romangram_com