#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_53
- بهتره دوش بگیری! چون روز اول تمرینته بهت ارفاق میکنم.
***
بخش خونآشامها
همانطور که بابک، رایان و سارا برای پیدا کردن موادی که روبی به آنها گفته بود تلاش میکردند و مقدمات سفر به دامنهی هیمالیا را آماده میکردند، روبی و دیگر جادوگران سعی بر این داشتند تا از رزا و کودک درون رحمش محافظت کنند و باعث افزایش نیرو و قدرت کودک شوند.
روبی در حال آماده کردن معجونی انرژیزا برای رزا بود و به محض پایان کارش، آن را برای او برد تا به او بخوراند؛ اما رزا به محض دیدن رنگ و بوی آن، معدهاش پیچ خورد و هرچه را که خورده و نخورده بود بالا آورد!
درحالیکه به صورتش کمی آب زد تا حالش جا بیاید رو به روبی کرد و گفت:
- این دیگه چیه روبی؟ چرا شکل لجنه؟من نمیتونم بخورمش!
روبی با شنیدن این حرف اخمهایش را در هم کرد و گفت:
- نمیتونم و نمیخورم نداریم! باید اون بچه انرژی بگیره یا نه؟ یادت نره خطر هرلحظه اون بچه رو تهدید میکنه. در ضمن به قیافهش نگاه نکن، مزش بد نیست.
رزا از لجاجت و اصرار روبی حرصش گرفته بود. چینی به بینیاش انداخت و گفت:
- فعلاً که همین بچه دوست نداره بخورتش.
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که دردی عمیق در وجودش احساس کرد و فریاد بلندی سر داد. روبی با تعجب به صحنهی روبهرویش نگاه کرد. چیزی که مشاهده میکرد غیرقابلتوصیف و حیرتانگیز بود و در تمام عمرش با همچین صحنهای روبهرو نشده بود؛
روح کودک درون رزا، احساسات مادرش را درک کرده و خشمگین شده بود. هالهای سفید رنگ اطراف شکم رزا ظاهر شد و نیرویی عجیب را بهسمت روبی ساطع میکرد. روبی به خودش آمد و وردی را در زیر لب تکرار کرد.
بعد از چند دقیقه کودک آرام گرفت و به خواب عمیقی فرو رفته. رزا که از درد فارغ شده بود، رو به روبی کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com