#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_54
- چه اتفاقی افتاد؟ چیکار کردی؟ حال بچه خوبه؟
روبی توجهی به رزا نکرد و دستش را روی شکم رزا گذاشت و وقتی از سلامتی کودک اطمینان حاصل کرد، رو به رزا کرد و گفت:
- اون عصبانی شده بود؛ چون حس میکرد تو عصبانی هستی. رزا احساسات تو تأثیر مستقیمی روی بچه داره. خیلی جالب بود!درسته جادوش روی من اثری نداشت؛ چون هنوز خیلی کوچیکه و قدرت نگرفته؛ ولی با این حال من قدرتش رو کاملاً حس کردم. رزا اون واقعاً قدرتمنده!
رزا لبخندی از سر غرور زد و دستش را بر روی شکمش گذاشت. درسته که اول هیچ علاقهای برای مادر شدن و حمل این بچه نداشت؛ ولی حالا محبت و عشق عجیبی به کودک درون شکمش داشت.
زمان سفر به دامنه هیمالیا فرا رسیده بود. بابک به سنگ سبزرنگ نگاهی کرد و دوباره آن را درون کوله قرار داد. در کنار هم مسیر را آغاز کردند؛ ولی در وجود همهی آنها ترسی عجیب مشهود بود. اگرچه ترسشان را به یکدیگر نشان نمیدادند.
سارا همینطور که به اطراف نگاه میکرد، گفت:
- واقعاً لقب بام دنیا برازندهی اینجا است! میدونید چقدر ارتفاع داره؟ طولش بیشتر از بیستونه کیلومتره!
رایان با عصبانیت سرش را تکان داد و گفت:
- سارا واقعاً الان داری به طول اینجا فکر میکنی؟ بهتره به این فکر کنی که وقتی اون غولی که اون زن گفت رو دیدیم چه غلطی بکنیم؟
سارا هم متقابلاً عصبانی شد و گفت:
- الان فکر کردنمون چارهای رو دوا نمیکنه؛ بهتره اول ببینیمش بعداً به فکر غلطی که میخوایم بکنیم باشیم. من ترجیح میدم به جای زانوی غم بغـ*ـل کردن از این محیط و آبوهواش لـ*ـذت ببرم. با تو هم کاری ندارم هرچقدر که میخوای فکر کن تا مخت از فکر زیاد منفجر شه!
رایان که بهشدت عصبی بود با حرفهای سارا بیشتر به هم ریخت و در عرض کمتر از یک ثانیه جلوی سارا ظاهر شد، دستش رو پیچاند و جلوی دهانش را گرفت و گفت:
- ببین من الان سگم، منو سگ تر از اینی که هستم نکن. نمیخوای که یه قرن بخوابی! میخوای؟!
سارا با خشم به رایان نگاه کرد؛ همیشه از این برتریهایی که رایان نسبت به اونا داشت حرص میخورد و الان اون دو برابر شده بود. در یک حرکت جاهایشون عوض شد و حالا سارا بود که دست رایان را میپیچتند و درحالیکه چشمانش قرمز شده بود و دندانهای نیشش بیرون زده بود، گفت:
romangram.com | @romangram_com