#ما_عاشقیم_پارت_78
آهی کشیدم و بی اختیار نشستم رو ی زمین.... سنگینه ی نگاهی رو حس می کردم.... ولی این فقط انگار یه نگاه بود.... سرم و بلند کردم و چشم انداخت توی چشماش که حالا یه آرامشی خاص توش موج میزد.....
درحالیکه به سمتم کمی خم شده بود گفت:سوگند بریم خب روی اون تخته سنگ بشین اینجوری پاهات داره خیس میشه....
درحالیکه لبخندی میزدم سرم رو چرخوندم به طرف پاهام که موج اب به همراه شن ها روش هر چند ثانیه یه بار بازی می کرد....و زمزمه کردم:همین جا خوبه تو هم بشین دیگه چرا وایسادی!!!
انگار منتظر همین حرف بود.....اونم کمی بالاتر از من روی شن هایی که خشک بود نشست و پاهاش رو دراز کرد....
نمیدونم چرا دلم خواست یکم درد دل کنم ....
اروم برای خودم شروع کردم به حرف زدن.....
از وقتی خودم رو شناختم یه دختر شاد و سر حال بودم...همیشه ددی و مامی ازم حمایت می کردن...توی بهترین مدرسه ها درس خوندم و رفتم دانشگاه....بهترین مسافرت ها رو باهاشون و در کنار پدر و مادرم تجربه کردم....
ولی این و خوب می دونستم که همیشه همه چیز واسه ادما خوب پیش نمیره...همیشه یه چیزی هست که قلبمون رو میسوزونه...از شادیات کم میکنه و به غم و غصه هات اضافه!!!
روزی که فهمیدیم مام این مریضی رو گرفته انگار روح زندگیمون مرد.... کلا همه چیز فرق کرد....بابا دیگه دست و دلش به کار نمی رفت...همیشه ضور مامان رو توی شرکت کنارش حس کرده بود و حالا از اینکه به جای خالیه مامی نگاه می کرد اعصابش هر روز بدتر و بیشتر بهم می ریخت....وقتی می اومد خونه و مامی رو روی تخت در حالیکه رنگ و روش مثل گچ سفید شده بود می دید داغون میشد....هر چقدر هم دکترای مختلف رفت نتیجه ای نداشت....
با رفتن مامی یه نیمه از وجود دوتاییمون رفت....چقدرتوی تنهایی های خودمون تنهاتر شده بودیم....
نمیدونم اون روز چی شد !!بار اولی بود که بعد از فوت مامی می دیدم دردی حالش خیلی خوبه!!لبخند رو لبشه....
تصمیمش رو گرفته بود و می خواست همه چیز رو بفروشه و برگرده پیش خانوادش....
میدونستم و مامی برام قصه زندگیشون رو تعریف کرده بود....توی دلم یه دلهره عجیب داشتم...نکنه همه چیز الکی باشه....نکنه با برگشتنمون بازم تنهاتر از اینا بشیم....
romangram.com | @romangram_com