#ما_عاشقیم_پارت_79

صدام توی موج های دریا میپیچید و میرسید به گوش سبحان....

من از بچگی توی اون کشور بزرگ شده بودم و یه جورایی هنوزم برام سخت بود که بخوام ازش دل بکنم..از زندگی که اونجا داشتیم....از دوستام،از مادری که اونجا به خاک سپرده بودیمش و دیگه به این راحتی و هر وقت که دلم می خواست نمیتونستم برم ببینمش!!!

ولی همش گذشت تااینکه اومدیم اینجا....





سرم رو چرخوندم طرف سبحان که دیدم یه اخم ظریف نشسته رو پیشونیش....

با لبخندی گفتم:زیادی پر حرفی کردم اره؟

سرش رو به نشونه نه تکون داد و با یه لبخند گفت:آدما گاهی نیاز دارن چیزایی که از درون داره اذیتشون می کنه و بریزن بیرون....

در حالیکه از جام بلند میشدم لباسام رو تکون دادم تا شن و ماسه هایی که بهم چسبیده بود بریزه روی زمین.....و به سبحان که هنوز همونجور نشسته بود نگه کردم و گفتم نمیخوای بلند بشی؟ و دستم رو به سمتش دراز کردم....

اول یه نگاه به من و یه نگاه به دستم که جلوش دراز شده بود انداخت و با یه حرکت سریع دستم رو سفت میون دستاش گرفت و از جاش بلند شد.....

چند قدمی که برگشتیم گفت:راستی فردا ساعت 8 راه می افتیم به طرف جنگل ....ممکنه تا اخر روز برنگردیم هر چی که میدونی لازمت میشه و با خودت بیار....

بدون اینکه جواب حرف سبحان رو بدم با دست ازادم قایق رو نشونش دادم و گفتم:وای چه هیجان انگیزه سبحان....چقدر دلم می خواست الان میشد این قایق رو روشن کرد.....

سبحان که می خندید گفت:بابا بیخیال دختر.....این وقت شب دریا خطرناکه مگه نمیبینی موج ها چقدر وحشیانه میان به طرف ساحل....


romangram.com | @romangram_com