#ما_عاشقیم_پارت_77

از اسانسور که پیاده شدیم اینبار خوم رفتم نزدیکش....که دوباره نگاهش خیره شد توی چشمام....و منم کار خودم رو کردم....





همینطور که دستم دور بازوهاش حلقه شده بود به ارومی از درب پشتیه هتل که به یه باغ کوچیک میخورد و بعدش هم وارد محوطه ساحل میشدیم بی هیچ حرفی ...دوتایی رفتیم داخل....

بوی درخت های نارنگی و نارنج فضای پشت هتل رو پر کرده بود و ادم دلش می خواست بیشتر از همیشه توی این هوای خوشبو نفس بکشه....

سبحان هنوزم بدون هیچ حرفی کنارم قدم بر میداشت...

درحالیکه سرم رو کمی می چرخوندم طرف صورتش به ارومی گفتم:اگه خسته ای میتونی بری بخوابی....نمیخوام مزاحمت باشم!!!

هنوز نگاهش رو دوخته بود به جلو....

نه....خودم خواستم که همراهت باشم....و این بهتره که همراهت باشم!!

اینم یادت باشه که اینجا با اونجایی که تو توش زندگی می کردی فرقای زیادی داره....

بیخیال حرفهایی که بهم زده بود با خوشحالی روی شن های ساحل حرکت کردم... و تو دلم گفتم:خودت خواستی که باهام بیای...من که مجبورت نکردم که الان واسم اخمم می کنی...

دستم رو به ارومی از دور دستش کشیدم روی سینم قفل کردمشون.... رو به دریا و موج هاش ایستادم و به چراغی که اون دور دورا سو سو میزد چشم دوختم....

هیچ وقت حتی تصورش رو هم نمی کردم که اوضاع زندگیمون ایجوری بشه...با از دست دادن مامی همه چیز ریخت بهم...چه سریع روزای خوش تموم شد....


romangram.com | @romangram_com