#ما_عاشقیم_پارت_76

سبحان که چشماش گرد شده بود گفت:این وقت شب؟ تنها؟

من که کم کم داشتم عصبی میشدم گفتم:اولا ساعت تازه 10 شده....بعدش هم حوصلم توی اتاق سر رفته مشکلی داری تو؟

سبحان که نگاهش فرق کرده بود گفت:اره....نمیگی یه وقت یه چیزیت بشه.... نباید به من خبر بدی ؟

من که حوصلم سر رفته بود از این جر و بحث الکی و بی فایده برگشتم طرف در اتاق و با کلید توی دستم در رو قفل کرد و در حالیکه جلوی چشمهای متعجب سبحان کلید رو می انداختم توی جیبم گفتم:خیلی ناراحتی تنهام؟ خب میتونی تو این شب تاریک همراهیم کنی و لبخندی مرموز بهش زدم....

سبحان که انگار یکم تردید داشت از این حالت حرف زدن من بعد از چند لحظه ای گفت:صبر کن الان میام ....و رفت تو اتاقش...

همونجا تکیه دادم به دیوار و چشم دوختم به در نیمه باز اتاقش....

*شانس منو میبینی....مثلا میخواستم تنهاییی برم قدم بزنم....هرچند این ادم بود و نبودش کنارم زیاد فرقی نداره...همیشه تو سکوت به سر میبره....

از یه طرف حرصم گرفته بود که چجوری داشت بازخواست ازم می گرفت و از یه طرف هم یه جورایی ته دلم زیادم از همراهیش ناراضی نبود....

بعد از چند دقیقه ای در حالیکه یه دست لباس ورزش سفید مشکی تنش کرده بود از اتاقش زد بیرون و اومد طرفم....

تو دلم گفتم چه از خداخواسته هم بود.... و برای اینکه حرصش رو در بیارم و میدونستم از اینکه خیلی به زن ها نزدیک بشه زیاد خوشش نمیاد دستم رو که زده بودم به حالت نیم دایره به کمرم گرفتم طرفش....

*چشماش انگار امشب درشتر از همیشه شده بود....

یاد دفعه اولی افتادم که با هم رفته بودیم خرید و دستم رو دور بازوش حلقه کردم..دقیقا همین نگاه رو داشت....با سر بهش اشاره کردم که اومد طرفم و حلقه شدن دستی دور بازوم رو حس کردم....

من که لبخندی از روی شیطنت نشسته بود رو لبم رفتم طرف اسانسور.... و سبحان هم دنبالم....


romangram.com | @romangram_com