#ما_عاشقیم_پارت_75
من که می خندیدم گفتم:من خودمم خیلی وقته که استخر نرفتم و خوشحال میشم زودتر بریم....
سبحان که لبخندی میزد از جاش بلند شد و گفت:اخ اخ پس ببین من اینا رو به دست کی سپردم...یکی بدتر از خودشون!!
من که دیدم سبحان داره کتش رو می پوشه از جام بلند شدم و گفتم تا موقع ناهار یکم توی اتاقم استراحت می کنم.....
سبحان که یقه کتش رو صاف می کرد گفت:باشه،منم برم پیش اقای رستگار.... بعد از دقایقی دوتایی از اتاق سبحان زدیم بیرون و من رفتم سمت اتاقم و اونم رفت دنبال کارای خودش....
***
روز به خوبی تمو شد...باورم نمیشد چه زود یک روز از تور 3 روزمون تموم شده بود و شب بازم سیاهیش رو داشت به رخ اهل زمین میکشید و ستاره ها بازم برامون چشمک میزدن....
با اینکه تا غروب با دخترا کنار ساحل پیاده روی کرده بودیم و عد از یه عالمه بازی کردن والیبال کنار دریا اصلا احساس خستگی نمی کردم و دلم میخواست این بار تنها خودم کنار ساخل قدم بزنم.... با این فکر وسوسه انگیز....در کمد رو باز کردم و نگاهم رو بین لباسهایی که اورده بودم به چرخش در اوردم....و چشمم رو ی بافت ساده و خوش دوختم بی حرکت موند و گرفتمش تو دستم.....
شالم رو هم انداختم روی سرم و نگاهم بین کفش های اسپرتم و دمپایی های ابری و لا انگشتیم چرخید..... و دمپایی ها رو پوشیدم.....دلم میخواست پاهام توی نرمیه شن و ماسه های کنار دریا فرو بره.....
اولش تصمیم گرفتم که زنگ بزنم و به خانوم صمدی هم که یک سالی از خودم بزرگتر بود ولی خیلی خوش صبحت بود بگم برای پیاده روی با هام همقدم بشه ولی زود پشیمون شدم ....دلم سکوت رو می خواست بعد از یه روز پرجنب و جوش....بازم از پنجره نگاهم ر انداختم به ساحل که با دور تا دورش با چراغهای رنگی روشن شده بود و هیچکس هم اطرافش دیده نمیشد و نور دکه ای که سمت راست بود به چشم می خورد....
با یاد سبحان شونه هام رو انداختم بالا و زیر لب گفتم مگه باید همه چیز و بهش بگم....و کیلید اتاق رو توی دستم فشردم و در اتاق رو که باز کردم همزمان در اتاق سبحان هم باز شد و چشم تو چشم شدیم....
نگاهش حالت کسی و داشت که انگار میخواد مچ بگیره و دست کسی رو رو کنه!!!
فوری اون یک فاصله رو با چند قدم بلند اومد سمتم و به من که حاضر و اماده لباس پشیده بودم نگاهی انداخت و گفت:جایی میخواستی بری؟؟!!
من که شونه هام رو می انداختم بالا گفتم:اره میخوام برم کنار ساحل....
romangram.com | @romangram_com