#ما_عاشقیم_پارت_74
هرچند کنار هر پرنده یا حیوون خشک شده اطلاعات کوچیک و مختصری قرار داده بودند....
از همشون جالبتر دلفین های خوشگلی بود که هر کس نگاه میکرد در وحله اول فکر میکرد که اینا مجسمه هایی هستن که با دست ساخته شدن....ولی جالب اینجا بود که طبیعی بودن و خشک کرده بودنشون...
تقریبا دو ساعتی طول کشید تا دیدن باغ وحش تموم شد که سنگینیه نگاهی رو روی خودم دیدم...
برگشتم سمت نگاه که دیدم اقای عابدی که کنار سبحان ایستاده بود داره سرتاپای من رو نگاه می کنه....در جواب نگاهش از دور براش لبخندی زدم و سرم رو چرخوندم طرف اسفندیاری که داشت صدام می کرد تا ببینم چی میخواد بگه...
اسفندیاری که نگاه من رو متوجه خودش دید گفت:به نظرتون بهتر نیست برگردیم به هتل؟ خیلی ساعته که اینجاییم این بچه ها رو کسل می کنه...
من که خلاف نظرش رو داشتم با لبخندی که نشونده بودم حالا گوشه لبم گفتم:اتفاقا همگی خیلی با ذوق نگاه می ردن و از خلوت بودن باغ وحش برای بهتر دیدن استفاده کردن و با نگاهی به ساعتم گفتم الان دیگه راه می افتیم پس بی زخمت به دخترا بگید اماده باشن... و نگاهی به سمت سبحان انداختم.
بیشتر بچه ها می خواستن که برن سمت ساحل و دریا که با مخالفت سبحان روبرو شدن....
مسئولیت سختی بود و وقتی کنار سبحان ایستادم اروم طوری که فقط من بشنوم گفت:فعلا هر حرفی در مورد دریا و شنا بهت زدن رو نادیده بگیر تا ببینم چه کار باید بکنیم وقتی رسیدیم بیا تو اتاقم کارت دارم...و ازم جدا شد و رفت به سمت اتوبوسی که برای برگشت اماده اسیتاده بود جلوی باغ وحش...
- اگه نظر من رو بخوای من که میگم بهتره قید شنا توی دریا رو بزنن خودتم که میگی این کار خطرناکه و عواقب بدی هم میتونه داشته باشه؟پس بهتره از همین استخر سر پوشیده ای که توی هتل هست استفاده کنن چطوره؟ برای قدم زدن هم کنار ساحل میتونیم بعد از ظهر گروه به گروه ببریمشون تا یه اب و هوایی هم عوض کنن.... شب هم شام رو توی حیاط هتل بخوریم هان ؟ اینجوری بهتر نیست ؟!!
سبحان که لبخندش نشون از رضایتش بود گفت:عالیه برای فردا هم یه برنامه رفتن به جنگل رو براشون در نظر گرفتم که مطمئنم خیلی بهشون خوش میگذره و حسابی خسته هم میشن....و خودش خندید....
ادامه داد...یادم باشه برم پایین اطلاع بدم که استخر تا غروب خالی بشو نیست ... مطمئنام همین الان بشنون دست از سرمون بر نمیدارن و ناهار نخورده میرن....
romangram.com | @romangram_com