#ما_عاشقیم_پارت_59

راستی سوگند جان،بابا میخوای فردا بری موسسه؟

من که یکی از صندلی ها رو می کشیدم بیرون گفتم:اره قرار شد سبحان بیاد دنبالم یادم باشه بهش یاداوری کنم....که فردا حتما میام!! فکر نکنه هنوز توی استراحت به سر میبرم...

ددی که لبخندی میزد گفت:نه انگار خودتم خسته شدی و دلت میخواد که بری بیرون...و با این حرفش از اشپزخونه زد بیرون و رفت سمت اتاق خوابش....

***

موقع خواب بود که یاد سبحان افتادم....بلند شدم و اباژور کنار تختم رو روشن کردم تا ببینم گوشیم رو کجا گذاشتم...

روی میز ارایشم بود...نگاه کشیده شد توی اینه و روی خودم ثابت موند....

موهای طلایی رنگم ریخنه بود روی شونه های لختم و لباس خواب سفیدم خودنمایی می کرد روی بدنم...بی اختیار دست کشیدم زیر چشمام...انگار گودیش کمتر شده بود و داشت دوباره حالت عادی به خودش می گرفت....

با روشن شدن صفحه گوشیم و پخش شدن نور توی فضا نگاهم رو از اینه سوق دادم به سمت موبایلم که با دیدن اسم سبحان بی اختیار لبخندی نشست رو لبم....و زیر لب گفتم:ای حلال زاده...و پوشه پیام هام رو باز کردم...

بیداری؟

خندم گرفت....اس ام اس نمیداد وقتی هم که میداد چقدر طولانی.....

مثل خودش کوتاه و مختصر جواب دادم...

بیدارم!

و فوری دکمه send رو زدم....


romangram.com | @romangram_com