#ما_عاشقیم_پارت_58
فوری حرفم رو قطع کرد و چندتا پله ای رو هم که فاصله داشتیم رو اومد بالا و گفت: من بخاطر خودت اینجوری میخوام....تو اصلا به خودت توی اینه نگاه انداختی....برای من مسئله ای نیست...اگه بخوای فردا صبح میام دنبالت....تازه کنارم باشی کارام و با ارامش بهتر ی هم انجام میدم و بدون اینکه بزاره من حرف دیگه ای بزنم دستش و گرفت هب نرده های و از پله ها به حالت دو رفت پایین و من و که متعجب هنوز توی جام وایساده بودم تنها گذاشت....
با خودم گفتم این چرا چند روزه اینجوری میکنه....
نگاه های گاه و بی گاهش....حرفهای الانش...یعنی من کنارشم ارامش داره؟
این پسر انگار خل شده....اون از چند روز پیش که داشتم با مهیار یکی ازمیز ها رو برای بهتر شدن جا، جابجا میکردم فوری اومد کنارم و گفت تو برو عقب کمرت درد میگیره.... و خودش به همراه مهیار میز و جابجا کرد و باعث شد مهیار یه دونه از اون خنده های مرموزانش بهم تحویل بده...ایون از دیشبش که میخواستم شام نخورم که با سیاست یه کاری کرد که اقا بزرگ فهمید و نذاشت بدون شام بخوابم و اینم از حرفهای الانش...وای خدا مخم داره سوت میکشه...این مشکل داره ....دستم وگرفتم به لبه های دامن مشکیم و کمی کشیدمش بالاتر و پله ها رو یکی دوتا رفتم بالا....
حوصله دخترا رو نداشتم...به احتمال زیاد اونا هم داشتن استراحت می کردن...رفتم سمت اتاق اخری و درش رو به ارومی باز کردم...حریر مشکی که روی سرم انداخته بودم رو گذاشتم روی لبه تخت خواب و خودم رو رها کردم روش...
این چند وقت حسابی ذهنم بهم ریخته بود....همش چهره حاج خانوم و مامان توی ذهنم بود...هنوزم باورم نمیشد که حاج خانوم هم تنهامون گذاشت...لبخند قشنگش رو ازم دریغ کرد...هر وقت که بغلم میکرد یه حس ارامش بهم دست میداد...ولی حالا بازم من تنهام...
با سرو صدای بیرون از روی تخت بلند شدم و رفتم کنار پنجره....پرده های حریر رو زدم کنار و دیدم سبحان وایساده و به چندتا مرد که یه سری پلاستیک های بزرگ دستشونه میگه که اونا رو کجا بزارن....
انگار تازه داشتم توی این مدت درست میدیدمش...چقدر با ریش جذابتر شده بود....موهاش هم بلندتر از همیشه شده بود و توی لباس سرتا پا مشکی انگار لاغرتر از همیشه نشون داده میشد....
پرده رو انداختم کنار و نشستم لبه تخت....
ه هفته استراحتی که سبحان بهم داده بود تموم شد....فردا صبح بازم سبحان می اومد دنبالم....
بابا که روزنامه هایی که توی دستش بود رو می گذاشت روی سنگ اپن دکمه های پیرهنش رو باز کرد و گفت:باید یه فکری برای اقا بزرگ بکنیم...انگار داره هر روز بدتر توی تنهایی هاش غرق میشه..نمیخواد از این حالت بیاد بیرون...من که اهی می کشیدم زیر کتری رو روشن کردم و گفتم:ددی شما خودتون رو یادتون رفته.....این دوران میگذره...ما هم که هرروز نه یه روز در میون پیششیم و بهش سر میزنیم...باید خودش بخواد از این حال بیاد بیرون.....
حق هم داره...میدونین چندساله با حاج خانوم زندگی کرده...مگه میشه به راحتی از اون همه خاطره گذشت....زمان دردش و درمان میکنه این حرفیه که ودتون همیشه بهم میزنید یادتون که نرفته؟
ددی که لبخندی میزد گفت:ای شیطون حالا داری حرفهای خودم رو به خودم تحویل میدی؟!! اره دیگه با گذر زمان همه چیز روبراه میشه...فقط امیدوارم که زیاد این زمان دور نباشه...براش اصلا خوب نیست...اون خودش هم مریضه....
romangram.com | @romangram_com