#ما_عاشقیم_پارت_57

با وجود این همه خدمه ولی کارا انگار توی عمارت تمومی نداشت....

دلم به حال تنهایی اقابزرگ می سوخت...

درحالیکه لیوان رو از روی میز بر میداشتم داشتم میرفتم به سمت اشپزخونه که عمه صدام زد و گفت:دخترم سوگند جان یه لحظه صبر کن....

من که بر میگشتم منتظر شدم تا عمه بهم نزدیکتر شد....عمه که چشماش از گریه هنوزم پف کرده بود دستش و گذاشت روی شونه ام و گفت:میبینم که این روزا خیلی غصه خوردی....پروانه بهم گفت...خودمم دیدم...دخترم میدونم تو هم داغ مادرت رو دیدی و برات سخته....ولی خدا یه طاقتی به بنده هاش داده....تو هم جوونی....اقابزرگ ازم خواست که بهتون بگم لباسای مشکی رو از تنتون در بیارید...این یه رسمه...حاج خانوم هم راضی نیست بخدا....میدونم دارم دخالت میکنم ولی عمه جان....خوبه که حرف اقابزرگ رو گوش کنیم...میدونم تو دلت صافه و میخوای بخاطر حاج خانوم بپوشی....ولی خب...اون دیگه از پیش ما رفته....و درحالیکه دستش رو نوازش گونه میکشید روی صورتم گفت:یکمم غذا بخوری بد نیست عمه جان....تو هم بدتر از بابات چقدر پای چشمات گود افتاده...درحالیکه لبخندی میزدم گفتم:چشم عمه...هرجور که شما صلاح میدونین من همون کار رو انجام میدم....راستی پسرا هنوز نرفتن خیراتی ها رو پخش کنن؟

عمه که نگاهی به ساعت توی دستش می انداخت گفت:نه یه نیم ساعت دیگه راه می افتن...هنوز ماشین نرسیده...تو هم برو طبقه بالا یکم استراحت

کن امروز خیلی خسته شدین...دخترا هم بالان...و درحالیکه لیوان رو از دستم میگرفت رفت سمت اشپزخونه و منم برگشتم که برم طبقه بالا....

داشتم از پله ها بالا میرفت که دیدم سبحان با سرعت اومد به سمتم.... درحالیکه خودم رو میچسبوندم به نرده ها گفتم:چه خبرته پسر...نزدیک بود بخوری به من....





سبحان که طبق عادت همیشگیش دستش رو فرو میکرد توی موهاش...گفت:ببیخشید....عجله داشتم اخه مهیار زنگ زد گفت ماشین همین الان رسیده و باید برم پایین....درحالیکه صاف وایمیستادم گفتم:خب باشه...برید به سلامت....داشتم از پله ها میرفتم بالا که دوباره سبحان صدام کرد....برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه...

سبحان چیزی میخواستی بگی؟

سبحان که نگاهش رو از چشمام می گرفت گفت:راستش من فردا خودم میرم اموزشگاه...ولی بهتر دیدم تو فردا رو استراحت کنی....این روزا خیلی ضعیف به نظر میرسی....بهتر نیست تا اخر این هفته یه استراحتی بکنی و بعدش بای موسسه؟

من که از درون خیلی هم از این پیشنهاد خوشحال شده بودم رنگ بی تفاوتی به چهرم زدم و گفتم: باشه من حرفی نارم اگه تو اینجوری میخوای...


romangram.com | @romangram_com