#ما_عاشقیم_پارت_54

منم بهتر دیدم برم طبقه پایین ...دیگه مطمئنا سرو کله ددی و عمو هم پیدا میشد و جمعمون جمع تر میشد.....

پاسی از شب گذشته بود و همگی داشتیم چای بعد از شام رو می نوشیدیم که با صدای تلفن زن عمو از کنارم بلند شد و با یه عذر خواهی کوچولو رفت به سمت تلفن....

در حالیکه چایی م رو میخوردم نگاهم به چهره زن عمو بود که هر لحظه بیشتر توی هم میرفت و صداشم ارومتر....

بالاخره بعد از چند دقیقه ای تماس تلفنی قطع شد و هنوز زن عمو کنار تلفن ایستاده بود....

به بهانه جمع کردن استکان های خالی از چای بلند شدم و سینی به دست رفتم و کنار زن عمو به ارومی گفتم شما حالتون خوبه زن عمو؟

زن عمو که تازه به خودش اومده بود با بی حواسی گفت:چی دخترم؟چی گفتی؟

با لبخندی بهش گفتم:هیچی میگم حالتون خوبه؟

زن عمو که نشست روی صندلی دوباره انگار توی دلم خالی شد....

با نگرانی یه نگاه به سمت مردها انداخت و دوباره نگاهش رو داد سمت چشمای کنجکاو و پر استرس من و گفت:

من چجوری به اینا بگم سوگند؟

با حالتی گنگ بهش نگاه کردم که بیشتر توضیح بده که اشک و توی چشمای به رنگ شبش دیدم....

سینی رو فوری گذاشتم روی میز و دستهای زن عمو که سرد بود رو میون دستام جا دادم....

بگید زن عمو...حرف بزنین تا منم بفهمم چی شده؟!!


romangram.com | @romangram_com