#ما_عاشقیم_پارت_53
به احتمال زیاد برای شام بر میگردن....
من که کمی کسل شده بودم حرفی نزدم و رفتم سمت مبل های راحتی و قرمز رنگشون...
زن عمو با شربت اب پرتقال خنک و طرفی پر از میوه ازمون پذیرایی کرد و بعد از کمی حرف زدن در مورد چیزای مختلف و زنانه گفت:من برم یه سر به حکیمه بزنم ببینم دراه با این غذاها چار میکنه و به سبحان که مشغول تماشای تی وی بود و روی مبل برای خودش خیلی راحت لم دده بود گفت :پسر اینقدر ذول نزن به این تلویزیون یکمم به دختر عموت برس و خودش رفت سمت اشپزخونه....
سبحان که کمی خودش رو می کشید بالا به میوه های جلوم اشاره کرد و گفت:پس چرا نمیخوری؟
انصافا که همه مردا همه چیز رو توی خوردن و شکم میدیدن....
منم بدون حرفی یه دونه سیب پوست کندم و شروع کردم به خوردنش....و گذاشتم که اونم واسه خودش برنامه والیبالی که داشت پخش میشد رو بدون دردسر ببینه....
هنوز تا شب 2 ،3 ساعتی مونده بود...از جام بلند شدم و بعد از سر زدن به زن عمو که اگه کاری داشت کمکش کنم که خوشبختانه نذاشت دست به چیزی بزنم و گفت تو برو استراحت کن از صبح آموزشگاه بودی و حتما الان خسته ای و منم از خدا خواسته رفتم طبقه بالا و توی اتاق مهمانشون استراحت کردم....
طاق باز روی تخت خوابیده بودم و دستام و گذاشته بودم زیر سرم و نگاهم و دوخته بودم به سقف.... که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد....
****
با صدای زدن ضربه ای به در چشمام رو اروم باز کردم و بعد از کش و قوسی که به بدنم می دادم از جام بلند شدم...بعدش صدای مهیار رو شنیدم.....
با خوشحالی از جام بلند شدم و در اتاق رو باز کردم....درحالیکه دستاش رو زده بود به کمرش با یه ژست قشنگ وایساده بود....
این پسر سراسر انرژی بود و خودشم این و خوب می دونست....
گفت که تازه از راه رسیده و اومده عرض ادبی کنه و بعدم رفت که یه دوش بگیره....
romangram.com | @romangram_com