#ما_عاشقیم_پارت_52

وقتی دید چشمم به بسته پاستیله لبخندی زد و گرفتش جلوم...بیا خانوم کوچولو گریت نگیره یه وقت...

من که با لبخندی دستم رو به طرفش دراز می کردم گفتم:با من اصلا نمیشه در مورد پاستیل های به این خوشمزگی شوخی کرد...و ازش گرفتم و بازش کردم و تا خونه نرسیده دوتایی همش رو خوردیم...

****

تا رسیدیم خونه زن عمو فوری اومد توی ایوون بزرگشون و منتظرمون موند...خونشون ویلاییی ود و حیاط گل کاری شده و قشنگی داشت...

در حالیکه با زن عمو روبروسی می کردم گفتم:امروز حسابی افتادین تو زحمت ها....

زن عمو که لبخندی میزد دستش رو به ارومی گذاشت پشت کمرم و به سمت داخل خونه هدایتم کرد و گفت:این حرفا چیه دخترم....خیلی هم خوش اومدی...من که خودت میدونی تنهام این پسرا هم صبح میرن و شب میان....خوشحال میشم که یکی پیشم باشه....

و سبحان هم با پلاستیک هایی که خریدای زن عمو بود یه راست رفت تو آشپزخونه....

در حالیکه مانتوم رو در می اوردم خداروشکر کردم که یه تیشرت سفید مارک ابرومندانه زیرش تنمه وگرنه به احتمال زیاد باید تا اخر شب این مانتو که مثل کیسه چسبیده بود بهم رو تحمل میکردم...

مانتو رو اویزون کردم به چوب لباسی اتاق و خودم رو جلوی اینه دید زدم و فوری لوازم ارایشم رو ه در اوردم و یکم رژ و ریمل چاشنیه صورتم کردم و موهام و هم کمی مرتب کردم و درب اتاق رو باز کردم....

همزمان با من سبحان هم از اون یکی اتاق که یکی دومتری فاصله داشت اومد بیرون و در حالیکه یه شلوار دودی رنگ با یه تیشرت سفید توسی تنش بود و موهاش رو هم انگار اب زده بود که از دور هم براق نشون میداد...

با دیدن من لبخندی زد و اومد سمتم....

جالب بود این روزا دیگه انگار نگاهش رو ازم نمی دزدید.... من که از کارای این پسر هیچ جوره سر در نمی اوردم....

سبحان پس مهیار کجاست؟ خبری ازش نیست!! سبحان که دستش رو گرفته بود به نرده های کنار پله همینجور که از له ها می اومدیم پایین گفت:امروز با چندتا از دوستاش رفتن کاشان....


romangram.com | @romangram_com